تو را آن گونہ میخواهم ڪہ باغے باغبانش را
شبیہ مادر پیرے ڪہ میبوسد جوانش را
تو را در یڪ شب بارانے غمگین سرودم ڪه
نمیدانم زمانش را، نمییابم مڪانش را
من آن سرباز دلتنگم، ڪہ با تردید در میدان
براے هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را
پریشانم شبیہ پادشاهے خفتہ در بستر
ڪہ بالاے سرش میبیند امشب دشمنانش را
تو در تقویم من روزے نوشتے دوستت دارم
از آن پس بارها گم ڪردهام فصل خزانش را
پرستویے ڪہ با تو هم قفس باشد نمی ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را
تو ماهے باش تا دریا برقصد موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد ڪمانش را
من آن مستم ڪہ در میخانهاے از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر ڪردہ باشد استڪانش را