«مهمانها دُوْر صحنه ایستاده بودند و شادمانه و با هیجان دست میزدند و تماشا میکردند. قیافهها شاد و خندان بود و مجلس هم برای همین نشاط و شادیها تشکیل شده بود. چنان مبهوت جاذبه رقص شده بودم که یکباره دنباله عروس را رها کردم و به میان صحنه دویدم. مادرم به آرامی دستم را گرفت و بر سر وظیفه بازم آورد. حسرت آن رقص یک عمر بر دلم باقی ماند. اگرچه پس از آن بارها رقصیدم -و هر بار به سازی!
... میخواستم برقصم
نگذاشتند
آنان که وامدار خطر بودند
نگذاشتند
اکنون تمام تن بیمم
یا چون درخت خشک
بازو فراز کرده به تسلیمم»
📖 از کتاب «مجموعه داستانها و یادنوشتها» اثر
سیمین بهبهانی
📻 به بهانه موضوع قسمت دوم رادیوچل -
شادی جمعی
@ChelcheraghMag