شبكه جهانى كانال ٢

#حکایت_پندآموز
Канал
Новости и СМИ
Политика
Социальные сети
Другое
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала شبكه جهانى كانال ٢
@Channel2newsПродвигать
2,75 тыс.
подписчиков
5,22 тыс.
фото
8,22 тыс.
видео
3,6 тыс.
ссылок
@channel2admin تماس با ادمین 🔴 صداى آزادى ملت ايران
📘#حکایت_پندآموز

مرد بازاری خلافی کرد و حاکم
او را به زندان انداخت.

زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت
چه نشسته ای که دوستت پنج سال به
محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.
مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار
قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و
خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود
باش زنجیرها را باز کن که الآن
نگهبان ها می رسند.
دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام،
از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
سپس زنجیرها را باز کرد.

به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی
چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم،
از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو
خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب
خودشان را بالا بکشند.
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند.

همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند،
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها،
بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند چرا سر
و صدا کردی و با او فرار نکردی؟

مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم،
بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...

بهشت هم با منت، جهنمی بیش نیست

#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@Naderr_Shah
📘#حکایت_پندآموز

#تا_انتها_بخوانید
📗فواره چون بلند شود سرنگون شود

گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی از آنها وزرای خلفای عباسی بودند. جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت

روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین، جعفر دور و بر را نگاه کرد و چیزی که بتواند زیر پایش بگذارد و بالا برود پیدا نکرد
هارون گفت بیا پا روی شانه ی من بذار و بالا برو. جعفر این کار را کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه
باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!! همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد

بعدها هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسید و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند؛ زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم

این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالا می روند
و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند
بنابراین وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند

و وقتی هم چیزی سقوط می کند
هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد
و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند
ما را هم با خودش به نابودی می کشاند
بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.

#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@Naderr_Shah
📘#حکایت_پندآموز

در قبیلۀ بدوی آفریقایی؛

اگر کسی کار اشتباهی انجام بده،
می برنش وسط میدون دِهشون..!!

(عمرا اگه پیش بینی کنی چرا ) و باقی
افراد قبیله دورش جمع می شن ..!

و برای دو روز هر کار خوبی که کرده
بیادش میارن..افراد این قبیله معتقدند :

هــمه خوبن ! وهر کسی میتونه اشتباه
مرتکب بشه که نیاز به کمک شدید داره.

اونها متحد می شن که فرد خطاکار رو
به طبیعت خوبش برگردونند.

دقت کنین......! برش میگردونن

#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@Naderr_Shah
📔 #حکایت_پندآموز

قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز‌
میرفت لب رودخونه چرم میشست
برای کفش درست کردن

اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب
نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که
چرم رو آب برد،با خودش گفت اوستا
هر روز به من چَک میزد که آب نبره
چرم رو،الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره،
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به
اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش
گفت باشه عیب نداره،شاگرد با تعجب
پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من
میزدم که چرم رو آب نبره،الان که آب
برده دیگه فایده ای نداره.

زندگیم همینه،تمام تلاش‌تون رو بکنید
چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب
برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید

#تاریخ_ایران_با_نـــادر_شـــاه

@Naderr_Shah
📚 #حکایت_پندآموز

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد
و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
به آسانی ديگران را قضاوت نكنيم...

@Naderr_Shah
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tarikhe_gong