🌺

#الهه_الهام_تیموری
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
К первому сообщению
#ناتمام_من 🌸


#قسمت_دوازدهم


قلبم انگار توی دهانم بود ، تحمل این همه شوک را برای یک روز نداشتم! بی هوا به سمت سمیه برگشتم و گفتم:
_وای سمیه ، منظورش چی بود؟؟
ابرو در هم کشید و گفت :
_هیسسس چته داد می زنی دختر ؟همه فهمیدن از تو حرفاش منتظر جواب بله ای دیوانه !
تمام مدت در دلم غوغا بود. یعنی منظورش من بودم؟ یعنی مسخره ام کرد یا او هم به من فکر می کرد یا نه ...می خواست که فکر کند ؟
نمی توانستم مغزم را درست و حسابی، جمع و جور کنم.
_تو چیکار می کنی دخترم؟درس می خونی الحمدالله؟
با پرسش مادرش به خودم آمدم ،
آنقدر هول شدم که مادرم ابرویی بالا انداخت و به من فهماند که حواسم را جمع کنم و جواب بدهم.
راست می گفت،اینبار باید حواسم را جمع می کردم .با صدایی آرام پاسخ دادم :
_من ... دارم درس می خونم.عکاسی هم می کنم ...
_ماشالا ، موفق باشی عزیزم .
به مادرم نگاهی انداخت و گفت:
_خدا براتون حفظش کنه.همین یه بچه رو دارید؟
مادر به نشانه ی تایید سر تکان داد و بعد در حالی که به من خیره شده بود گفت:
_البته فاطمه چند روزه مریض بود‌.امروزم حال نداشت به زور آوردم هوایی بخوره و زودتر خوب بشه.دیگه هول هولی اومد بیرون ...
پاک آبرویم را برد ! اگر نمی گفت و انقدر تابلو اشاره اش به سر و وضعم نبود ، کسی حواسش هم نبود !
سمیه کنار گوشم گفت :
_خدا شفات بده ان شاالله ، می بینم که دل مادرشوهرت رو بردی با همین تیپ!
و باز خندید.
نمی دانم چند بار دیگر نگاهش کردم و چه چیزهایی گفته و شنیده شد.فقط زمانی که پدرم برای خداحافظی بلند شد لب برچیدم و منی که با اصرار آمده بودم ، با نارضایتی بلند شدم برای رفتن...
دستان پدرم را به گرمی فشرد.
_خدا پدرت رو بیامرزه ،سایه ی حاج خانوم رو برات نگه داره
_خدا شما رو از پدری کم نکنه
دوباره دلم خواست فکر کنم منظوری دارد!
فکر می کردم ما قرار است برویم ولی آن ها زودتر خداحافظی کردند و به سمت در رفتند .روی نوک پا ایستاده بودم تا کامل تر ببینمش.تقریبا همه به دنبال آن ها داخل حیاط شدند‌، من هم درحال خارج شدن بودم که سمیه پرید دستم را گرفت و هولم داد سمت پذیرایی
_تو خجالت نمی کشی دنبالشون راه افتادی ؟ یعنی همه باید بفهمن چشمت دنبالشه؟آبرومون و بردی بخدا !
اینبار را راست می گفت ... گوشه ی پرده را کنار زدم و رفتنش را نگاه کردم.توقع داشتم مثل صحنه های احساسی فیلم ها او هم نگاهم کند ... اما حتی برنگشت و راهش را گرفت و رفت .
توی شیشه ی ویترین سالن خودم را نگاه کردم ، راستی که چقدر امروز خودم نبودم !

ادامه دارد ....

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_یازدهم


پدر که صحبتش با جمع گل انداخته بود رو به او کرد و پرسید :
_خب شما چطوری حمید خان ؟
این راحتی کلامش تعجبی نداشت. حتما توی هیات بارها او را دیده و به واسطه ی علی هم کلام شده بودند‌‌. این را از احوالپرسی گرمشان هم می شد فهمید .
"الحمدالله " آرامی گفت و پدر ادامه داد:
_خب تکلیف علی آقا که روشنه،ایشالا تا چند ماه بعد میره سر خونه و زندگیش. شما چطور ؟
یخ زدم !انگار بهم خیره شدن کوتاهمان ناخودآگاه بود !معنی نگاه گنگش را نفهمیدم و شرمگین سرم را به زیر انداختم.
حتما حالا فکر می کرد پدرم سوال معنی داری پرسیده!با اینکه می دانستم سمیه حرف درست تحویل آدم نمی دهد اما دوباره دست به دامنش شدم .
_سمیه ،چرا بابا اینجوری پرسید!؟
_عجیب نیست !بابای تو که به هر کی می‌رسه اینو می پرسه . همین علی ما آنقدر آقای خجسته ازش پرسید این سوالو که واسه راحت شدن از دست بابات رفت و زن گرفت ! تازه سر سفره عقد گفت با اجازه آقای خجسته بله!

و اینبار از ترس علی ریز ریز خندید.هر وقت دیگری بود خودم هم از خنده ریسه می رفتم ولی ایندفعه با لج نگاهش کردم و گفتم:
_یه وقت فکر نکنه بابا از طرف من داره چیزی میگه ؟
_اتفاقا بد نیست که. مگه تو بی کس و کاری؟زشت بود تنها رفتی خواستگاری. الان می فهمه پدرت هم پشتته.
و دوباره خندید.
اما با دیدن چهره ی جدی من ،صدایی صاف کرد و ادامه داد :
_ببین فاطمه یه خیریتی توش هست.باور کن خدا داره همه چیز رو جور می کنه. به نظرت ادامه ی حرف بابات رو بگیرم و یه جوری وصلت رو جوش بدم؟یعنی قضیه رو علنی کنیم؟
_سمیه
_جانم؟
_آجیلت رو بخور
داشت کلافه ام می کرد .نگاه ناامید مادر غافلگیرم کرد .چشم هایش یک دور کامل روی سر و وضعم چرخید و در حالیکه گوشه ی لبش از دو طرف به پایین متمایل شده بود با نارضایتی و شاید تاسف سرش را سمت دیگری برگرداند . خودم را داخل چادر جمع و جور کردم که هیچ چیزی از لباسم دیده نشود.
اما با قیافه ام چه می کردم؟ صورتی بی رنگ و رو و اعصابی کلافه و دلی گیر کرده....
توی همین چند روز آدم جدیدی شده بودم انگار ... سعی کردم حواس پرت شده ام را دوباره به حرف های جمع متمرکز کنم .
مادرش رو به پدرم کرد و گفت :
_حاج آقا ما هر بار که چادر به کمر می بندیم و براش یه تیکه ای رو می گیریم آقا یهو یه ماموریت بهش می خوره.حالا خدا اعلم که ماموریت به پستش می خوره یا خودش به ماموریت !
گفت و چادرش را روی دهانش گرفت و سرش را به سمت مادر سمیه کج کرد و شروع به خندیدن کرد.
پدر سمیه با لبخندی رو به حمید گفت :
_حاج خانوم ، جوان های این دوره با زمان ما خیلی فرق دارن .شاید حمید خان گل و گلابم خودش کسی رو زیر سر داشته باشه خب ...
سرم پر شد از صدای سوت و برعکس همه که می خندیدند ، من بغض کردم . این اولین بار بود که واهمه داشتم از نگاه کردنش، فقط صدایش را شنیدم که با متانت گفت:
_حاج آقا ، هنوز قسمت نشده بریم جایی چای بخوریم .
یاد حرف چند روز پیش خودم افتادم ""از نظر من اشکالی نداره که بیاین خونمون و چای بخورید !""

ادامه دارد ....
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar