🌺

#داستان_دنباله_دار
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
К первому сообщению
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_یازدهم


پدر که صحبتش با جمع گل انداخته بود رو به او کرد و پرسید :
_خب شما چطوری حمید خان ؟
این راحتی کلامش تعجبی نداشت. حتما توی هیات بارها او را دیده و به واسطه ی علی هم کلام شده بودند‌‌. این را از احوالپرسی گرمشان هم می شد فهمید .
"الحمدالله " آرامی گفت و پدر ادامه داد:
_خب تکلیف علی آقا که روشنه،ایشالا تا چند ماه بعد میره سر خونه و زندگیش. شما چطور ؟
یخ زدم !انگار بهم خیره شدن کوتاهمان ناخودآگاه بود !معنی نگاه گنگش را نفهمیدم و شرمگین سرم را به زیر انداختم.
حتما حالا فکر می کرد پدرم سوال معنی داری پرسیده!با اینکه می دانستم سمیه حرف درست تحویل آدم نمی دهد اما دوباره دست به دامنش شدم .
_سمیه ،چرا بابا اینجوری پرسید!؟
_عجیب نیست !بابای تو که به هر کی می‌رسه اینو می پرسه . همین علی ما آنقدر آقای خجسته ازش پرسید این سوالو که واسه راحت شدن از دست بابات رفت و زن گرفت ! تازه سر سفره عقد گفت با اجازه آقای خجسته بله!

و اینبار از ترس علی ریز ریز خندید.هر وقت دیگری بود خودم هم از خنده ریسه می رفتم ولی ایندفعه با لج نگاهش کردم و گفتم:
_یه وقت فکر نکنه بابا از طرف من داره چیزی میگه ؟
_اتفاقا بد نیست که. مگه تو بی کس و کاری؟زشت بود تنها رفتی خواستگاری. الان می فهمه پدرت هم پشتته.
و دوباره خندید.
اما با دیدن چهره ی جدی من ،صدایی صاف کرد و ادامه داد :
_ببین فاطمه یه خیریتی توش هست.باور کن خدا داره همه چیز رو جور می کنه. به نظرت ادامه ی حرف بابات رو بگیرم و یه جوری وصلت رو جوش بدم؟یعنی قضیه رو علنی کنیم؟
_سمیه
_جانم؟
_آجیلت رو بخور
داشت کلافه ام می کرد .نگاه ناامید مادر غافلگیرم کرد .چشم هایش یک دور کامل روی سر و وضعم چرخید و در حالیکه گوشه ی لبش از دو طرف به پایین متمایل شده بود با نارضایتی و شاید تاسف سرش را سمت دیگری برگرداند . خودم را داخل چادر جمع و جور کردم که هیچ چیزی از لباسم دیده نشود.
اما با قیافه ام چه می کردم؟ صورتی بی رنگ و رو و اعصابی کلافه و دلی گیر کرده....
توی همین چند روز آدم جدیدی شده بودم انگار ... سعی کردم حواس پرت شده ام را دوباره به حرف های جمع متمرکز کنم .
مادرش رو به پدرم کرد و گفت :
_حاج آقا ما هر بار که چادر به کمر می بندیم و براش یه تیکه ای رو می گیریم آقا یهو یه ماموریت بهش می خوره.حالا خدا اعلم که ماموریت به پستش می خوره یا خودش به ماموریت !
گفت و چادرش را روی دهانش گرفت و سرش را به سمت مادر سمیه کج کرد و شروع به خندیدن کرد.
پدر سمیه با لبخندی رو به حمید گفت :
_حاج خانوم ، جوان های این دوره با زمان ما خیلی فرق دارن .شاید حمید خان گل و گلابم خودش کسی رو زیر سر داشته باشه خب ...
سرم پر شد از صدای سوت و برعکس همه که می خندیدند ، من بغض کردم . این اولین بار بود که واهمه داشتم از نگاه کردنش، فقط صدایش را شنیدم که با متانت گفت:
_حاج آقا ، هنوز قسمت نشده بریم جایی چای بخوریم .
یاد حرف چند روز پیش خودم افتادم ""از نظر من اشکالی نداره که بیاین خونمون و چای بخورید !""

ادامه دارد ....
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_دهم 🔟


خشک شده بودم. نمی دانستم از دیدن ناگهانی اش خوشحال باشم یا ناراحت !
مادر سمیه که متوجه سکون من شده بود با صدای بلند به داخل دعوتم کرد
_فاطمه جان مادر چرا اونجا ایستادی، خوش اومدی عزیزم، بفرما داخل .

با تمام شدن حرفش همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. نگاه او هم ...
سرم را به سرعت پایین انداختم ،سلام کم جانی کردم و با تعارف های مکرر مادر سمیه خودم را گوشه ی اولین مبل جا دادم.

همه ی بدنم به طرز عجیبی از درون می لرزید .این بد بیاری بود یا خوش شانسی ؟!
بین همهمه ای که توی سالن افتاده بود و صدای خوش و بش کردن ها، من فقط تمرکز می کردم که نفس بکشم!
سمیه کنارم خودش را جا داد ، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت :
_دختر معلومه حواست کجاست؟ دیدی چند بار به گوشیت پیام دادم؟ می خواستم هر جوری هست بکشونمت اینجا که خدا رو شکر انگار موت رو آتیش زدن !
با آرنج محکم به پهلویش زدم
_مگه خونمون تلفن نداشت؟ نمرده بودم که ....
_آخ چته دیوانه ، حالا عصبانیت نداره که . اینجایی دیگه !
_با این وضع؟ببین سر و شکلمو
سرش را کج کرد و نگاهی به تیپم انداخت و پچ پچ کنان گفت:
_وای چرا این شکلی اومدی فاطمه ؟ چشماتم که گود رفته ...چقدرم زشت شدی .
دلم می خواست خفه اش کنم که ته مانده ی اعتماد به نفسم را هم از بین برد.
_بسه دیگه ،همیشه داغ به دل آدم میذاری فقط !
خنده ای کرد و به پشتی مبل لم داد. می دانستم که نباید ... اما نگاهم به سمت او کشیده می شد. می ترسیدم کسی متوجه شده باشد چیزی بین ما هست . هرچند تمام اضطرابم بخاطر خواستگاری غیر مستقیم چند روز پیشم بود .دست هایم خیس عرق شده بود و از بوی سرکه ی هفت سینی که روی میز کناری بود کلافه شده بودم .
دوباره نگاهش کردم .پیراهن سفید ساده ای به تن کرده بود و کت مشکی رنگی هم روی دسته مبل انداخته بود . علی ریز ریز بیخ گوشش حرف میزد و او هر چند دقیقه یکبار خنده ی کوتاهی می کرد. هم ترسیده بودم و هم دلم آنجا گیر کرده بود ! لبم را به دندان گرفتم و به تندی به سمیه گفتم :
_میگم نکنه داره با علی در مورد من حرف می زنه؟ نکنه داره بهش میگه که من چیکار کردم‌. وای حتما دارن مسخره ام می کنن.
_اولا که اگه دقت کنی حمید آقا ساکته و علی داره یه بند حرف می زنه ، دوما اون بنده خدا دهنش قرص تر از این حرفاست.تازه به فرض اینکه بگه،تو که کار بدی نکردی. کار خدا پیغمبری کردی،اصلا می خوای تا شرایط جوره و همه هستن همینجا خودم علنیش کنم؟

این را که گفت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند زد زیر خنده.
نگاه خشمگین علی و چشم غره اش سمیه را ساکت کرد و خنده روی لبش خشکید .
نگاه او هم برای چند ثانیه ی خیلی کوتاه به نگاه من گره خورد و سریع به سمت جمع برگشت.
دلم می خواست از خجالت مثل کاکائوهای توی بشقاب آب بشوم ... چه فکرهایی که توی سرش نبود ! حتما در نظرش دختر سبک سر و پررویی بودم .

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
@Chadorihay_bartar