#ناتمام_من 🌸#قسمت_دهم 🔟خشک شده بودم. نمی دانستم از دیدن ناگهانی اش خوشحال باشم یا ناراحت !
مادر سمیه که متوجه سکون من شده بود با صدای بلند به داخل دعوتم کرد
_فاطمه جان مادر چرا اونجا ایستادی، خوش اومدی عزیزم، بفرما داخل .
با تمام شدن حرفش همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. نگاه او هم ...
سرم را به سرعت پایین انداختم ،سلام کم جانی کردم و با تعارف های مکرر مادر سمیه خودم را گوشه ی اولین مبل جا دادم.
همه ی بدنم به طرز عجیبی از درون می لرزید .این بد بیاری بود یا خوش شانسی ؟!
بین همهمه ای که توی سالن افتاده بود و صدای خوش و بش کردن ها، من فقط تمرکز می کردم که نفس بکشم!
سمیه کنارم خودش را جا داد ، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت :
_دختر معلومه حواست کجاست؟ دیدی چند بار به گوشیت پیام دادم؟ می خواستم هر جوری هست بکشونمت اینجا که خدا رو شکر انگار موت رو آتیش زدن !
با آرنج محکم به پهلویش زدم
_مگه خونمون تلفن نداشت؟ نمرده بودم که ....
_آخ چته دیوانه ، حالا عصبانیت نداره که . اینجایی دیگه !
_با این وضع؟ببین سر و شکلمو
سرش را کج کرد و نگاهی به تیپم انداخت و پچ پچ کنان گفت:
_وای چرا این شکلی اومدی فاطمه ؟ چشماتم که گود رفته ...چقدرم زشت شدی .
دلم می خواست خفه اش کنم که ته مانده ی اعتماد به نفسم را هم از بین برد.
_بسه دیگه ،همیشه داغ به دل آدم میذاری فقط !
خنده ای کرد و به پشتی مبل لم داد. می دانستم که نباید ... اما نگاهم به سمت او کشیده می شد. می ترسیدم کسی متوجه شده باشد چیزی بین ما هست . هرچند تمام اضطرابم بخاطر خواستگاری غیر مستقیم چند روز پیشم بود .دست هایم خیس عرق شده بود و از بوی سرکه ی هفت سینی که روی میز کناری بود کلافه شده بودم .
دوباره نگاهش کردم .پیراهن سفید ساده ای به تن کرده بود و کت مشکی رنگی هم روی دسته مبل انداخته بود . علی ریز ریز بیخ گوشش حرف میزد و او هر چند دقیقه یکبار خنده ی کوتاهی می کرد. هم ترسیده بودم و هم دلم آنجا گیر کرده بود ! لبم را به دندان گرفتم و به تندی به سمیه گفتم :
_میگم نکنه داره با علی در مورد من حرف می زنه؟ نکنه داره بهش میگه که من چیکار کردم. وای حتما دارن مسخره ام می کنن.
_اولا که اگه دقت کنی حمید آقا ساکته و علی داره یه بند حرف می زنه ، دوما اون بنده خدا دهنش قرص تر از این حرفاست.تازه به فرض اینکه بگه،تو که کار بدی نکردی. کار خدا پیغمبری کردی،اصلا می خوای تا شرایط جوره و همه هستن همینجا خودم علنیش کنم؟
این را که گفت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند زد زیر خنده.
نگاه خشمگین علی و چشم غره اش سمیه را ساکت کرد و خنده روی لبش خشکید .
نگاه او هم برای چند ثانیه ی خیلی کوتاه به نگاه من گره خورد و سریع به سمت جمع برگشت.
دلم می خواست از خجالت مثل کاکائوهای توی بشقاب آب بشوم ... چه فکرهایی که توی سرش نبود ! حتما در نظرش دختر سبک سر و پررویی بودم .
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار #الهه_الهام_تیموری #بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید @Chadorihay_bartar