@Cafe_Sher_O_Taraneh"به نام خدا"
چشمام پر از اشک شده بود و تار میدیدم. پاهام دیگه جون وایسادن نداشت. زانوهام خم شد و دستام تکیه گاهی شد تا زمین نخورم.
با کف دستام خاک سرد و لمس می کردم.
این خاک لعنتی بی رحم چه طور دلش اومد تن ظریف عزیزمو اسیر خودش کنه...
***
جلوی در خونه وایساده بودم و به کارگرهایی که اثاثمون و تو کوچه میریختن نگاه می کردم.
اثاث هم که نمیشد گفت، یه فرش کهنه و دو تا پشتی درب و داغون و خرده ریزای دیگه که هیچکدومشون به درد نمیخورد.
آوا پشت من قایم شده بود و با دستای کوچیکش پایین مانتوم و محکم گرفته بود و داشت با ترس به هوشنگ خان که داد میزد نگاه می کرد.
هوشنگ خان: زود باشید دیگه. چهار تا تکه اثاث که این همه معطلی نداره...
کارشون که تموم شد هوشنگ خان درو قفل کرد و با کارگراش رفت.
خشکم زده بود. ذهنم پر بود از سوالایی که جواب هیچکدومشونو نمیدونستم.
(حالا چی میشه؟_کجا بریم؟_چیکار کنیم؟_تا کی باید آواره ی خیابونا باشیم؟_...)
آوا: آبجی سارا؟
با صدای ظریف آوا از فکرو خیال بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.
آوا: حالا کجا بریم؟
با درماندگی گفتم: خودمم نمیدونم...
دستشو گرفتم و بی هدف شروع کردیم به راه رفتن...
نمیدونستم چند ساعته که داریم تو خیابونا میچرخیم. نزدیک غروب بود.
نق زدنای آوا هم شروع شده بود.
آوا: آبجی من خسته شدم.
خودمم دیگه توان راه رفتن نداشتم. خم شدم و بغلش کردم.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گفت: آبجی سارا گشنمه
معده ی خودم هم داشت سوراخ میشد ولی پولی نداشتم که بخوام چیزی بخرم...
روی یکی از صندلی های ایستگاه اتوبوس نشستم و آوا رو نشوندم رو پام.
پسر بچه ی چهار_پنج ساله ای کنار ما وایساده بود و داشت با ولع بستنیشو لیس میزد و آوا نگاهش میکرد.
با خودم گفتم الان دلش میخواد و بازم بهونه میگیره.
اما با تعجب دیدم که چشم از پسر بچه گرفت و به اونطرف خیابون خیره شد.
داشت با ذوق به چترای رنگارنگی که دستفروش اونها رو میفروخت نگاه میکرد.
برگشت سمت من و با چشمای معصومی که پر بود از التماس و لحن شیرین بچه گونش گفت: آبجی جون میشه یکی از اون چترا رو برام بخری؟
چه قدر سخت بود دست رد به سینه ی این فرشته زدن...
با مهربونی موهای لطیفشو ناز کردم و گفتم: آوا جان پول ندارم خواهری نمیتونم برات بخرم...
دوباره برگشت و اینبار با حسرت به چترا خیره شد.
آوا: بریم پیش اون آقاهه چترا رو نگاه کنم؟
_: باشه...
با خوشحالی از روی پام پرید و دوید سمت خیابون.
ماشینی رو که با سرعت به سمتش میومد و دیدم و بلند شدم تا بگیرمش اما... صدای فریاد من و آوا تو جیغ بلند لاستیکا ی ماشین گم شد...
***
سرم و گذاشتم روی خاک. قطره های اشک بی وقفه از گوشه ی چشمم میچکید.
حالا که فکر میکنم میفهمم چرا فرشته کوچولوی من اون چترا رو بیشتر از بستنی میخواست.
انگار چتری میخواست تا باهاش پرواز کنه و دور شه از این دنیای بی رحم...
#عاطفه_نخعیکد 101
#داستان_کوتاه#کافه_شعر_و_ترانه🔴از نویسندگان جوان حمایت کنید
👇https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ