کافه شعر و ترانه (تخصصی)

#عاطفه_نخعی
Channel
Art and Design
Education
Music
Social Networks
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel کافه شعر و ترانه (تخصصی)
@Cafe_Sher_O_TaranehPromote
1.06K
subscribers
1.13K
photos
144
videos
1.54K
links
برگزاری مسابقات بزرگ ادبی و هنری حامی شاعران ، نویسندگان و گویندگان جوان کشور مدیر و موسس : مجتبی جوادنیا آدرس پیج اینستاگرام : Instagram.com/Cafe_Sher_O_Tarane ارتباط با ادمین : @CafeSherOTaraneh درگاه آنلاین پرداخت : IDPay.ir/cafe-sher-o-taraneh
@Cafe_Sher_O_Taraneh

شرم کن ای قلم
از تن سفید کاغذ شرم کن
از آنکه مینویسی برایش شرم کن
آن ماه زیبا روی من
آن مهربان معشوق من
جایی ندارد
میان این سیاهی ها
جایش آنجاست
میان ابر ها
و شاید هم
کمی پایین تر
اینجا میان قلب ها...

#عاطفه_نخعی

🔴از شاعران جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ
@Cafe_Sher_O_Taraneh
تنها تویی
که در میان آن همه ستاره
در آسمان دلم میدرخشی
اما افسوس
که اگر از تمام نردبان های دلتنگی هم بالا بروم
باز به تو نخوام رسید
تو را تنها میتوان پرستید
ماه زیبای من

#عاطفه_نخعی

🔴از شاعران جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ
@Cafe_Sher_O_Taraneh
"به نام خدا"

چشمام پر از اشک شده بود و تار میدیدم. پاهام دیگه جون وایسادن نداشت. زانوهام خم شد و دستام تکیه گاهی شد تا زمین نخورم.
با کف دستام خاک سرد و لمس می کردم.
این خاک لعنتی بی رحم چه طور دلش اومد تن ظریف عزیزمو اسیر خودش کنه...
***
جلوی در خونه وایساده بودم و به کارگرهایی که اثاثمون و تو کوچه میریختن نگاه می کردم.
اثاث هم که نمیشد گفت، یه فرش کهنه و دو تا پشتی درب و داغون و خرده ریزای دیگه که هیچکدومشون به درد نمیخورد.
آوا پشت من قایم شده بود و با دستای کوچیکش پایین مانتوم و محکم گرفته بود و داشت با ترس به هوشنگ خان که داد میزد نگاه می کرد.
هوشنگ خان: زود باشید دیگه. چهار تا تکه اثاث که این همه معطلی نداره...
کارشون که تموم شد هوشنگ خان درو قفل کرد و با کارگراش رفت.
خشکم زده بود. ذهنم پر بود از سوالایی که جواب هیچکدومشونو نمیدونستم.
(حالا چی میشه؟_کجا بریم؟_چیکار کنیم؟_تا کی باید آواره ی خیابونا باشیم؟_...)
آوا: آبجی سارا؟
با صدای ظریف آوا از فکرو خیال بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.
آوا: حالا کجا بریم؟
با درماندگی گفتم: خودمم نمیدونم...
دستشو گرفتم و بی هدف شروع کردیم به راه رفتن...
نمیدونستم چند ساعته که داریم تو خیابونا میچرخیم. نزدیک غروب بود.
نق زدنای آوا هم شروع شده بود.
آوا: آبجی من خسته شدم.
خودمم دیگه توان راه رفتن نداشتم. خم شدم و بغلش کردم.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گفت: آبجی سارا گشنمه
معده ی خودم هم داشت سوراخ میشد ولی پولی نداشتم که بخوام چیزی بخرم...
روی یکی از صندلی های ایستگاه اتوبوس نشستم و آوا رو نشوندم رو پام.
پسر بچه ی چهار_پنج ساله ای کنار ما وایساده بود و داشت با ولع بستنیشو لیس میزد و آوا نگاهش میکرد.
با خودم گفتم الان دلش میخواد و بازم بهونه میگیره.
اما با تعجب دیدم که چشم از پسر بچه گرفت و به اونطرف خیابون خیره شد.
داشت با ذوق به چترای رنگارنگی که دستفروش اونها رو میفروخت نگاه میکرد.
برگشت سمت من و با چشمای معصومی که پر بود از التماس و لحن شیرین بچه گونش گفت: آبجی جون میشه یکی از اون چترا رو برام بخری؟
چه قدر سخت بود دست رد به سینه ی این فرشته زدن...
با مهربونی موهای لطیفشو ناز کردم و گفتم: آوا جان پول ندارم خواهری نمیتونم برات بخرم...
دوباره برگشت و اینبار با حسرت به چترا خیره شد.
آوا: بریم پیش اون آقاهه چترا رو نگاه کنم؟
_: باشه...
با خوشحالی از روی پام پرید و دوید سمت خیابون.
ماشینی رو که با سرعت به سمتش میومد و دیدم و بلند شدم تا بگیرمش اما... صدای فریاد من و آوا تو جیغ بلند لاستیکا ی ماشین گم شد...
***
سرم و گذاشتم روی خاک. قطره های اشک بی وقفه از گوشه ی چشمم میچکید.
حالا که فکر میکنم میفهمم چرا فرشته کوچولوی من اون چترا رو بیشتر از بستنی میخواست.
انگار چتری میخواست تا باهاش پرواز کنه و دور شه از این دنیای بی رحم...

#عاطفه_نخعی
کد 101
#داستان_کوتاه
#کافه_شعر_و_ترانه

🔴از نویسندگان جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ
@Cafe_Sher_O_Taraneh

میان گردباد های سهمناک زندگی ام
دلم یک طوفان میخواهد
طوفانی وحشتناک
از جنس آرامش...

#عاطفه_نخعی

🔴از شاعران جوان حمایت کنید 👇
https://telegram.me/joinchat/BVnu_DvC1OW2_sUAx1VutQ