@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_چهل_و_دوم#فریناز_جلالی #پادشاهی_خسرو_نوشیروان
#پیدایش_شطرنجشاهوی حکیم چنین تعریف میکند: در هند پادشاهی به نام جمهور بر هندوان حکومت میکرد که از بُست و کشمیر تا مرز چین همه فرمانبردار او بودند.
او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش به دنیا آورد. نام پسر را گو نهادند مدتی نگذشت که شاه بیمار شد و جان سپرد. مدتی به عزاداری پرداختند؛ سپس عدهای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رای دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که او را طلحند نام نهادند. وقتی طلحند دوساله شد و گو هفتساله گشت، مای نیز درگذشت و مجلس عزا به پا شد و سپس خردمندان جمع شدند و رای به پادشاهی همسرش دادند و گفتند: تا زمانی که دو فرزندت بزرگ شوند تو بر تخت پادشاهی بنشین و آموزگار آنان باش. زن بر تخت نشست و فرزندانش را به دو موبد سپرد تا پرورش یابند و دانا و توانا شوند. هر زمان فرزندان نزد مادر میآمدند و میپرسیدند از ما دو نفر کدام شایسته تاجوتخت است؛ مادر میگفت: تا ببینم هنرمندی و رای و پرهیز و دین کدامتان بهتر است. اما وقتی هرکدام تنهایی نزدش میرفتند مادر میگفت که این تاجوتخت از آن توست تا دلشان را شاد کند. بالاخره رشک به جان هردو افتاد و در پی تاجوتخت به جان هم افتادند و شهر و لشکر دوپاره شد و جنگ درگرفت.
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای
روزی دو شاه جوان بدون لشکر در برابر هم قرار داشتند و زبان به سخن گشودند. گو پهلوان گفت: ای برادر این کارها را مکن. آیا نشنیدی زمان پادشاهی جمهور، مای چون بندهای فرمانبردار بود و چون من کودک بودم مای پادشاه شد؟ اکنون بیا تا سخن بزرگان را بشنویم؛ هم من از تو بزرگترم و هم پدرم از پدرت بزرگتر بود. تخت شاهی مجوی و کشور را به باد نده.
طلحند گفت: من این تاجوتخت را از پدرم به ارث بردم اگر تخت میخواهی بجنگ. طلحند خفتان پوشید و آماده نبرد شد و گو نیز خفتان بیاورد و بر روح پدرش درود فرستاد. دو شاه بر پشت فیلان نشستند و از دو سو لشکر کشیدند و جنگ شدیدی درگرفت. گو سخنگویی را نزد طلحند فرستاد تا او را نصیحت کند و بگوید که به بیداد با برادرت نجنگ که هر خونی ریخته شود به گردنت میماند. مگذار که هند ویران شود. بیا آشتیکنیم و از این مرز تا چین را به تو میسپارم و تو تاج سر من خواهی بود.
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای
طلحند به فرستاده پاسخ داد: بهانهجویی مکن. تو نه برادر و نه دوست منی. تو پیش یزدان گناهکاری. هر خونی که ریخته شود مایهی نفرین تو و آفرین من است. دیگر اینکه گفتی مرز را به من میبخش؛. اینها همه از آنمن است. من تو را شکست میدهم و در جلوی سپاهت سر از تنت جدا میکنم.
فرستاده سخنان طلحند را به گو یادآور شد. گو غمگین شد و از موبد فرزانه چاره خواست.
موبد فرزانه گفت: اگر از من میپرسی میگویم که با برادرت نجنگ و فرستادهای چربزبان نزد او بفرست و همهی گنج خود را به او ببخش و تاج و انگشتری را برای خود نگهدار. من به گردش آسمان و ستارگان نگاه کردم و دیدم که بهزودی زمان او سرمی آید، پس بر او سخت مگیر. گو دوباره فرستادهای خوشسخن نزد برادر فرستاد تا او را نصیحت کند و قول دینار و گوهر و درم و گنج به او بدهد.
اگر پند من یکبهیک نشنوی
به فرجام کارت پشیمان شوی
ولی طلحند سخنان او را نپذیرفت.
چگونه دهی گنج و شاهی به من
تو خود کیستی زین بزرگ انجمن
آمادهی جنگ شو. سخنان طلحند را برای گو آوردند. وقتی خورشید زد سپاهیان در برابر هم صفآرایی کردند. دو شاه در قلبگاه سپاه خویش و وزرایشان در کنارشان بودند. گو سپرد که درفش به پا دارند و تیغها را برکشند ولی پیادگان حرکت نکنند تا ببینیم طلحند چگونه با سپاهش عمل خواهد کرد؛ اگر سپاه پیروز شد دیگر به خاطر مال و خواسته خون نریزند. اگر نامداری به قلبگاه رفت و طلحند را یافت نباید به او گزندی برساند. خروش از لشکر برخاست که: ما گوشبهفرمان تو هستیم.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi