یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد. وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران بهراستی و درستی، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته درگذشت.
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج ببایدت رفتن ز جای سپنج
پادشاهی هرمز پادشاهی هرمز یک سال بود. وقتی هرمز به سلطنت رسید برادرش پیروز خشمگین شد و بهسوی شاه هیتال که چغانی بود رفت و به او گفت: پدرم تاجوتخت را به برادر کوچکم داده است و بدینسان از شاه هیتال کمک خواست. چغانی هم هزار شمشیرزن به او داد و پیروز به جنگ هرمز رفت و او را شکست داد و اسیر کرد اما دلش برای برادرش سوخت و آزادش نمود و به قصر خود فرستاد.
پادشاهی پیروز پادشاهی پیروز یازده سال بود. پیروز بر تخت پادشاهی تکیه زد. او خردمند و دور از هر بدی بود و بعد از یک سال خشکسالی شدیدی در ایران به وجود آمد. شاه که این وضع را دید خراج را به همه بخشید و از غله و گوسفند و گاو همه را تقسیم نمود و بعد فرمان داد تا مردم دست به دعا بردارند و از خدا کمک بخواهند. هفت سال گذشت و در سال هشتم باران شدیدی بارید و همهجا سبز و خرم شد. پیروز، شهرستانی به نام پیروزرام ساخت که ری نامیده میشود و شهر دیگری به نام بادان پیروز که الآن اردبیل نامیده میشود نیز برپا کرد. سپس به جنگ ترکان رفت و در این جنگ هرمز پیشرو بود و قباد پسر پیروز در پس پشت قرار داشت. شاه پسر کوچکترش بلاش را بر تخت نشاند و وزیری به نام سرخاب که دانا بود در نزدش قرارداد. وقتی به فرزند خاقان خوشنواز خبر رسید که پیروز عهد بهرام را شکسته است و به آنها هجوم آورده، نامهای برای شاه نوشت و گفت که این رسم شاهان و نیاکان تو نبود که پیمانشکنی کنند. اگر تو چنین کنی من هم مجبور میشوم دست به شمشیر ببرم. فرستادهای نامه را با هدایای فراوان نزد شاه ایران برد. وقتی پیروز نامه را خواند، گفت: به شاهت بگو که بهرام تا پیش رود ترک را به شما داد تا لب جیحون از آن توست. وقتی پیام پیروز به پسر خاقان رسید سپاه جمع کرد و بهسوی پیروز رفت و پیکی فرستاد و گفت که عهد بهرام را به نیزه میزنم تا همه ببینند و به تو نفرین کنند که این کار تو را نه خدا و نه مردم نمیپذیرند. دیگر من کسی را نمیفرستم. پیروز عصبانی شد و پیک به نزد خوشنواز برگشت و گفت: نزد پیروز ترس از خدا نیست و لجوج است. خوشنواز از خداوند کمک خواست و دور سپاهش را خندق کند. جنگ شروع شد و دو لشکر به تیرباران یکدیگر پرداختند. پیروز با بزرگان سپاهش ازجمله هرمز و قباد و دیگر بزرگان به خندق افتاد و همگی مردند و فقط قباد زنده ماند و بهاینترتیب ترکان حمله بردند و ایرانیان را تاراج کردند و بسیاری را کشتند و بسیاری را اسیر کردند و پای قباد را بستند. وقتی خبر به بلاش رسید ناراحت و نالان شد.