@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_چهل_و_ششم #فریناز_جلالی #پادشاهی_خسرو_نوشیروان نامه نوشیروان به پسر قیصر
و پاسخ او
به کسری
خبر رسید که قیصر مرد
و تاجوتخت را به پسرش سپرد. کسری ناراحت شد
و پیکی را با نامه نزد قیصر جدید فرستاد
و در نامه گفت: خداوند عمر تو را طولانی کند. هر موجودی پایانش مرگ است
و این دنیای فانی است که ما از آن گذر میکنیم، چه قیصر، چه خاقان، وقتی زمانش سر برسد میمیرد. شنیدم که جانشین پدر شدی. از اسب
و سلاح
و سپاه
و گنج هرچه لازم داری از ما بخواه. پیک نزد قیصر رفت
و پیام را داد. قیصر که خام
و بیتجربه بود رفتار خوبی با فرستاده نکرد
و یک هفته او را معطل نمود
و بعد او را به حضور پذیرفت
و گفت: من فرمانبردار کسری نمیشوم. او دشمن من است اما تو فعلاً نزد کسری بهخوبی سخن بگو تا به نیت من پی نبرد. فرستاده خلعت
و هدایا را داد
و نزد کسری رفت
و حقیقت را به کسری گفت. کسری خشمگین شد
و آماده نبرد با قیصر جدید روم شد. به قیصر خبر رسید که لشکر خشمگین ایران بهسوی روم روانند. رومیها هم تدارک جنگ سختی را دیدند
و سپاهی آماده کردند
و حصار دژ سقیلا را درست کردند. جنگ سختی درگرفت
و در عرض دو هفته سی هزار رومی را به اسارت گرفتند. جنگ همچنان ادامه داشت که دِرم برای تهیه سیورسات جنگ کم آوردند. شاه به بوذرجمهر گفت که عدهای را بفرستد تا پول
و تجهیزات بیاورند؛ اما بوذرجمهر گفت: راه دراز است
و فرصت کم است، بنابراین بهتر است که از بازرگانان
و دهقانان محلی پول قرض کنیم
و بعد به آنها بدهیم. پس کسی را فرستادند تا از مردم وام بگیرد.
کفشگری گفت: من تمام مخارج جنگ را به عهده میگیرم
و در عوض پسرم را به فرهنگیان بسپرید تا علم بیاموزد. پول را نزد شاه آوردند
و داستان کفشگر را بازگو کردند. شاه خدا را سپاس گفت که در سرزمین من یک کفشگر اینچنین ثروتمند است؛ اما پولش را پس بدهید که فرزند کفشگر لایق دبیری دربار نیست. شبهنگام فرستادهای از سوی قیصر به نزد شاه آمد
و به همراهش
چهل فیلسوف رومی بود
و با هرکدام سی هزار دینار آورده بود. فرستاده گفت: ای شاه، قیصر جوان
و خام است
و پدرش مرده است
و بیخبر از اصول جهان داری است. ما همه خراجگزار تو هستیم
و روم
و ایران همه از آن توست. اگر جوانی نارسیده سخنی بیهوده گفت شاه نباید از او کینه به دل بگیرد. باج روم را مانند سابق برایتان میفرستیم. نوشیروان خندید
و گفت: اگر خرد ندارد باید زبانش را از حلقومش درآوریم
و روم را با خاک یکسان کنیم. فرستادگان به چاپلوسی پرداختند
و گفتند: ای شاه گذشته را فراموش کن. به خاطر ناراحتی
و رنجی که شاه برده است ما ده چرم گاو دینار آوردیم. بدینسان پیمان آتشبس بسته شد
و شاه بهسوی تیسفون رفت.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi