@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_سی_ام #فریناز_جلالی #پادشاهی_اردشیر_نیکوکار شاه ایران مرا به هند فرستاد نه چین
و من به پول تو نیاز ندارم. بعد از ازدواج بهرام با دختر شنگل، روزی بهرام به او گفت: میدانم که تو خیرخواه من هستی پس رازی را با تو میگویم
و آن اینکه باید به ایران برگردم
و تو را نیز با خود میبرم اما کسی نباید بداند. سپینود پذیرفت
و گفت: جایی هست که پدرم گاهی آنجا سور به راه میاندازد
و شاه
و لشکر به آنجا میروند؛ وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن. خورشید که سر زد شاه بهرام سوار بر اسب بهسوی دریا رفت
و به بازرگانان ایرانی برخورد. آنها شاه را شناختند اما بهرام گفت: راز مرا برملا نکنید که جانم درخطر میافتد
و ایران هم ویران میشود. بازرگانان سوگند خوردند که گوشبهفرمان باشند. روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت: برزو مریض است
و نمیتواند بیاید. وقتی شنگل رفت زن به بهرام گفت: حالا زمان رفتن است. پس هردو سوار بر اسب شدند
و به راه افتادند تا به دریا رسیدند
و سوار زورق شدند. سواری از قنوج پی به ماجرا برد
و برای شنگل خبر آورد
و شنگل عصبانی شد
و بهسوی دریا رفت
و سپینود
و بهرام را دید
و آنها را تهدید کرد. بهرام گفت: تو مرا بسیار آزمودی
و میدانی که اگر من با
سی سوار باشم از هند چیزی باقی نمیماند. شنگل گفت: فرزندم را به تو دادم
و بزرگت داشتم. چرا به من جفا میکنی؟ بهرام گفت: تو مرا نمیشناسی، من شاه ایران
و توران هستم
و ازاینپس تو مثل پدرم هستی
و دیگر هم از تو باج نمیخواهم. شنگل شگفتزده شد
و از او پوزش خواست
و او را در برگرفت
و هر دو باهم عهد بستند که به هم وفادار بمانند. وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند
و شادی کردند
و به دستافشانی پرداختند. از آنسو شنگل میخواست به ایران بیاید
و شاه
و دخترش را ببیند، پس پیکی فرستاد
و خبر آمدنش را داد
و به همراه هفت شاه به راه افتاد. شاه کابل
و شاه هند
و شاه سند
و شاه سندل
و شاه جندل
و شاه کشمیر
و شاه مولتان. پس بهرام به پیشوازشان آمد
و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند
و بهسوی کاخ رفتند
و پس از غذا
و شراب شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند پس او را نزد دخترش بردند
و شنگل از رفاه
و آسایش دختر شاد شد
و هدایای خود را به او داد. صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار میرفتند
و به همین سان مدتی گذشت. روزی شنگل به نزد دخترش رفت
و روی کاغذ نوشت که بعد از من قنوج
و تمام ثروتم به بهرام میرسد
و آن کاغذ را به دخترش داد. پس از دو ماه شنگل عزم رفتن کرد
و بهرام نیز او را با اموال
و هدیههای فراوان روانه ساخت. پسازآن بهرام به یاد مرگ افتاد. زیرا ستاره شناسان گفته بودند که شصتوسه سال پادشاهی میکند. بهرام دستور داد تا اموالش را شمارش کردند. وزیرش گفت: تا بیستوسه سال هم نیاز به چیزی نداری. شاه دستور داد خراج را قطع کنند
و کسانی را به نقاط مختلف فرستاد تا از به وجود آمدن اختلافات
و جنگ جلوگیری کنند. سپس به همه کارداران خود نامه نوشت که به درویشان
و مستمندان رسیدگی کنند. پسازاینکه شصتوسه سال از سلطنت بهرام گور گذشت پسرش را فراخواند
و تاجوتخت را به او سپرد
و درگذشت.
@Bookzic 🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi