@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم#فریناز_جلالی #پادشاهی_اردشیر_نیکوکار - روزی دیگر شاه به همراه روزبه به شکار رفت
و یک ماه در دشت ماند
و بعد قصد بازگشت کرد. درراه به دهی رسید
و خانه ی خرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت
و از حالش جویا شد
و او نیز گفت: نه مالی
و نه گاو
و خری دارم
و این همخانه من است. پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند
و گفت چیزی برای نشستن بیاور. مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود. شاه گفت: بالشی بیاور. گفت: ندارم. شاه گفت: شیر گرمی بیاور. مرد گفت: گمان کن که خوردی
و رفتی، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود. شاه گفت: اگر گوسفند نداری این سرگینها چیست؟ مرد گفت: سخن طولانی شد
و هوا تاریک است. به خانهای برو که مکنت داشته باشد. شاه نامش را پرسید
و او گفت: نامم فرشیدورد است
و هیچچیز ندارم
و بعد گریه سرداد. شاه خندید
و ازآنجا رفت تا به خارستانی رسید
و خارکنی را دید. از او پرسید مهتر این شهرستان کیست؟ او گفت: فرشیدورد است که صدهزار گوسفند
و صدهزار شتر
و صدهزار اسب
و صدهزار الاغ
و دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی میدهد
و با خست زندگی میکند
و زن
و فرزندی هم ندارد. شاه، بهروز که مرد دانایی بود را از میان سپاه انتخاب کرد
و با صد سوار به همراه خارکن رهسپار نمود
و به خارکن گفت: اموال او را به ما نشان بده تا یکصدم اموال را به تو بدهم. پس دل افروز خارکن نیز چنین کرد
و تمام اموال فرشیدورد جمع شد. بهروز نامهای به شاه نوشت
و کسب تکلیف کرد. شاه دستور داد تا اموال را به پیران
و کودکان
و زنان بیوه
و بینوایان ببخشد.
- روزی دیگر شاه تخت را در باغ نهاد
و به مشاور خود گفت: من حالا سیوهشتساله شدهام
و دارم پیر میشوم پس دو سال دیگر هم به این طریق میگذرانم
و بعد پلاسی میپوشم
و عزلت پیشه میکنم که در چهلسالگی کمکم انسان باید به فکر مرگ باشد. پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشهای رسید که پر از شیر بود. شاه با شمشیر شیر نری را کشت، جفت او خواست بگریزد که او را هم به دونیم کرد
و سر از تن بچه شیری که جلو آمد هم جدا کرد. یکی گفت: ای شاه مهر در دلت نیست؟ تو به شکار گورخر آمدی با شیران چه کارداری؟ شاه گفت: فردا روز شکار گورخر است.
.موبد گفت: اگر ده سوار مثل تو بودند در روم
و چین تاجوتختی نمیماند
و همه به شاه آفرین نثار کردند. سپس در دشت خیمه زدند
و سفره انداختند
و پس از غذا
و می شاه گفت: بخت ما به خاطر شاه اردشیر بلند شده است. اسکندر ناجوانمردانه سیوشش تن از شهریاران را کشت
و همه او را نفرین میکنند ولی همه بر فریدون آفرین میگویند چون جز نیکی نکرد. سپس به سپاهیان گفت: اگر وقتی به شهر میرویم کسی دست تعدی به چیزی دراز کند او را برعکس به اسب مینشانم
و پاهایش را میبندم
و بهسوی آذرگشسپ میفرستم تا آنجا به نیایش خدا بپردازد. اگر اسب کسی را تلف کنید یا میوه باغی را پامال نمایید از زندان در امان نمیمانید. روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت. درراه گوری دیدند
و شاه تیری زد
و گور به زمین افتاد، گور دیگر دلیرانه جلو آمد
و شاه هم با شمشیر او را دونیم کرد. همه به او آفرین گفتند
و او گفت: این از تیر من نبود بلکه خداست که دستگیر من است. پس از مدتی که همهجا پر از گور شد، حلقههایی با نام بهرام گور در گوش آنها کردند
و سپس آنها را رها کردند. سپس شاه به شهر آمد
و یک هفته ماند
و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد. پسازآن به بغداد رفت
و ازآنجا به کاخ بازگشت. دوهفتهای آنجا ماند
و بعد به اصطخر برگشت. بدینسان شاه به خوشی روزگار میگذراند
و با جنگی
و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند
و روم
و ترک
و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت
و شکار است
و در مرز طلایه
و مرزبانی ندارد. خاقان با لشکری بهسوی ایران آمد
و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد. وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند
و گفتند تو همیشه به فکر شکار
و بازی هستی
و آنها میخواهند به ما حمله کنند. شاه گفت: خدا یاور ماست
و ما آنها را شکست میدهیم
و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند. بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود
و همه هراسان بودند
و از او ناامید شده بودند. وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی نظیر گستهم
و مهرپیروز
و بهزاد
و مهربرزین خراد
و بهرام پیروزبهرامیان
و خزروان
و رهام
و اندمان
و شاه گیلان
و شاه ری
و رادبرزین
و قارن
و برزمهر
و برزین آژنگ چهر را فراخواند.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi