@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_بیست_و_نهم #فریناز_جلالی #پادشاهی_اردشیر_نیکوکار فوراً او را به درگاه بردند
و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود
و برادرش در زیر تخت ایستاده بود. او را نیز بر کرسی زرین نشاندند
و بهرام پیامش را داد. وقتی شنگل پیام بهرام را شنید، شگفتزده شد
و گفت: در جنگ شتاب مکنید. کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمیکند. همه کشور من کوه
و دریا
و چاه است
و از مرز ایران تا دریای چین
و تا اینجا همه بزرگان زیردست من هستند. دختر فغفور چین در حرمسرای من است
و من پسری از او دارم
و اینجا پر از پهلوانان است.
اگر رسم
و آئینی نبود سر از تنت جدا میکردم. بهرام گفت: من فقط پیامآور هستم
و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند
و اگر دانای شما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم
و اگر نمیخواهی صد سوار از هند را به جنگ یکتن از ما بفرست اگر بردند ما باجی از تو نمیخواهیم. هنگام غذا سفره انداختند
و به خوردن غذا
و شراب پرداختند
و بهرام مست شد
و به شاه گفت: بگذار تا من با زورمندانت کشتی بگیرم. پس بهرام جلو رفت
و یکی از پهلوانان را بلند کرد
و بر زمین زد به طوری که استخوانهایش خرد شد سپس نوبت تیراندازی رسید
و بهرام هم هنر تیراندازی خود را نشان داد. شنگل به شک افتاد که این هنر
و زور
و بزرگی در حد یک فرستاده نیست
و به او گفت: تو باید برادر شاه باشی. بهرام گفت: اینطور نیست، من علم
و دانشی ندارم. مرا زودتر برگردان که شاه خشمگین میشود. شنگل گفت: عجله نکن. سپس به وزیرش گفت: به او اصرار کن که اینجا بماند
و او را راضی کن
و سعی کن نام
و نشان او را بجویی که شاید بتوانیم او را سالار لشکر کنیم. وزیر نزد بهرام رفت
و سخنان شاه را گفت اما بهرام نپذیرفت
و گفت: من سر از رای شاه نمیپیچم که این گمراهی است
و نامم هم برزو است
و باید فوراً بروم. وزیر پیام را به شاه داد
و شاه هند ناراحت شد
و فکر کرد که او را پی کار خطرناکی بفرستد. شاه به بهرام گفت: کرگی (کرگدنی) در کشور ماست که هیچکس جرات حمله به او را ندارد
و هیچ حیوانی حتی شیر نر هم جرات ماندن در آن بیشه را ندارد، باید بروی
و او را بکشی. بهرام گفت: راهنمایی با من بفرست. بهرام نزد کرگ (کرگدن) رفت
و شروع به تیرباران او کرد
و سپس خنجر کشید
و سرش را برید. وقتی شنگل چنین دید بهرام را نزد خود نشاند
و گرامی داشت
و همه به او آفرین گفتند. اما شنگل نمیخواست او به ایران برگردد پس به بهرام گفت: خدا تو را فرستاده تا بدی را از هند بیرون کنی. کاری دیگر برایت دارم
و آن کشتن اژدها است. اگر او را بکشی من باج هند را بهوسیله تو برای ایران میفرستم. بهرام پذیرفت
و با راهنما به نزد اژدها رفت
و شروع به تیرباران اژدها نمود
و با پیکان پولادی دهانش را دوخت
و گرزی بر سرش زد
و اژدها بر زمین افتاد آنگاه با تیغ دل اژدها را برید
و با تبرزین گردنش را زد
و بهسوی شنگل رفت. همه شاد شدند اما شنگل ناراحت بود زیرا میترسید که مبادا او به ایران برگردد. تصمیم داشت نهانی او را بکشد اما یکی از فرزانگان دربار گفت: این کار درست نیست
و برای تو زشتنامی به همراه دارد
و ایرانیان بر ما خشم میگیرند. شنگل بهرام را طلبید
و گفت: من دخترم را به تو میدهم
و تو را شهریار قسمتی از هند میکنم. بهرام پذیرفت
و گفت: اما دختری بده که به دیدنش شاد شوم. شاه نیز با شادی او را برد تا خود یکی از دخترانش را انتخاب کند. بهرام دختری به نام سپینود را برگزید. یک هفته گذشت
و به فغفور چین خبر رسید که مردی از ایران به هند آمده است
و کارهای بزرگی انجام داده است
و با دختر شنگل ازدواجکرده است. نامهای به او نوشت
و به تمجید او پرداخت تا به نزدش برود. وقتی بهرام نامه را خواند ناراحت شد
و گفت: شاه من فقط بهرام گور است
و اگر تو بهجایی رسیدی اینها همه از اختر شاه بهرام بود زیرا:
همان اختر شاه بهرام بود/ که با فرّ
و اورند
و با نام بود
هنر هم زایرانیان است
و بس!/ ندارند کرگ ژیان را به کس
همه یکدلانند
و یزدانشناس / به نیکی ندارند از اختر سپاس
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi* شوربختانه در کانال مرجع اشتباه های زیادی در نگارش
و روایت موجود است، از جمله اینکه کرگ را گرگ نوشته اند
و بیت زیر را که غلط مصطلح است:
هنر نزد ایرانیان است
و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
ما در اینجا از روی یادداشتهای ابوالفضل خطیبی تصحیح کردیم.