@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_شصت_و_یکم 1⃣6⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و خلاصه :
#سروش_آواافسانه با بی صبری منتظربود.برخلاف تصورکاروانسرای متروکه خلوت نبودو قافله ای از زوار درآن بیتوته کرده بودند. اسبها رازین کردند وبیرون منتظر ماندند٬نیمه های شب امیراصلان وهمراهانش رسیدند٬قرارشد دریکی ازدره های خلوت خواراستراحت کنند. تا اذان صبح اسب راندند٬
افسانه ازاینکه درتاریکی چهره شاه رانمی دیدناراحت بود.ازاسبها پیاده شدند وسفره گستردند٬بعدازنماز وصبحانه همه ازاطراف شاه پراکنده شدند٬
افسانه با هیجان به وی نزدیک شد٬شاه زانو بغل کرده ودرفکرغوطه وربود.
افسانه سرفه ای کرد٬شاه بی اعتنا سربلندکرد ونگاهی انداخت ولی صدایی ازاو درنیامد!
افسانه حیران ماند!پس ازلختی سلام کرد.
- علیک السلام
- مرا می شناسید؟!
- به جا نمی آورم!
صدایم هم آشنا نیست؟
- نه !
- آیا به مادرتان هم شباهت ندارم؟
شاه با غیظ وتمسخر
افسانه رابراندازکرد: «خودت رامسخره کرده ای یامرا؟ راست است که خیلی خوشگلی وحقش بودخداترا زن می آفرید ولی دم ازشباهت بازنها زدن برای مردقباحت دارد.»
افسانه سرخ شد وگفت: چرابدت آمد٬آیا من به مهدعلیا شباهت ندارم؟
- کدام مهدعلیا؟
- مادرشاه !
- من اورا تاکنون ندیده ام الحق که راهزنان بی معرفتی هستید مراکه نه مال دارم نه دولت اسیر کرده وحال مسخره ام می کنید! مسلمانی هم چیز خوبیست... مرد مدتی نالید و به گریه درآمد٬ گریه ای سخت سوزناک. رنگ
افسانه مثل گچ شد٬ممکن نیست شاه با این خفت وخواری گریه کند. درصورت مرد دقیق شد؛ سفیدی چشمانش مثل شاه به سرخی مایل نبود ٬صدایش هم فرق داشت. گفت:غصه نخور٬من فوری برمیگردم شایدخلاصت کنم. بسراغ خورجین اثاثیه رفت؛ نه پارچه شلوارشاه ماهوت اطریشی بود نه چکمه هایش روسی! جقه هم یک مشت موی سفیداسب بود با یک تکمه بلوری که ازدور به الماس کوه نور یا تاج ماه میماند!
افسانه جیب هایش راگشت؛ مبلغ ناچیزی پول بود ویک پاکت که رویش نوشته بود: تهران-ارگ دولتی- فوج قهرمانیه-حضورمبارک جناب جلالت مآب عالی شان عزت نشان مقرب الخاقان معتمدالسلطان آقای سرهنگ... قبول زحمت فرموده به دست عیسی بیک صوفیانی برساند. کاغذی بودکه پدرسرباز ازقصبه صوفیان به پسرش نوشته بود.به نزد مرد برگشت و اسم ومشخصاتش را پرسیدوهمانها راشنیدکه روی پاکت نوشته شده بود.
- فوج قهرمانیه که لباسش جوردیگری بود؟!
- هنوز هم همان است فقط یک روز قبل ازحرکت شاه برای شکار۲۰ نفرازمارا به خانه وزیرلشکربردند و این لباس را به ما پوشاندند٬ شاه هم خوشش آمد ودرشکارگاه ما راقراول اطراف گذاشتند...
افسانه مایوس وخشمناک نزد امیراصلان رفت: «دستت دردنکند با این شاه گرفتنت!»
حال مانده بودندکه با سرباز چه کنند٬چه شاه موضوع را میفهمید چه سالار اسباب تمسخر و شماتت بود. بهرحال اورا با داستانی سرگرم کرده وضمن تهدید رهایش کردند...
امیراصلان و
افسانه هفت روز بعدبه مشهد رسیدند٬ حسام السلطنه حلقه محاصره را تنگ تر کرده بود٬ پول های سالارهم درحال ته کشیدن بود وسرکردگان ترکمن ها دائم دم از فرار یا تسلیم میزدند. سالار تصمیمی گرفته بود وحشتناک چرا که می دید بدلیل بی پولی همه لشکرش درحال پراکنده شدن است٬ او میخواست خزانه حضرت رضا(ع) را بعنوان قرض تصرف کرده و پس از تصرف تاج وتخت قرض خودرا اداکند. ولی هرکسی زیربار این ماموریت نمیرفت٬بالاخره سپهسالارخود رجب بهادری راطلبید ولی اوهم زیربارنرفت: «این جسارت باعث روگردانی مردم ازشما خواهدشد.»
آخرالامر سالار کسی راکه میخواست یافت؛ جوانی بنام باقر علی نازک که سردسته جمعی از اراذل واوباش شهربود و ازسالار لقب سرداری گرفته بود! باقرسردار هم به طمع نزدیکترشدن به شاه آتی! قبول کرد.
ادامه دارد...
1⃣6⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃