امروز سالروز شهادت #رییس_علی دلواری است. او هم مثل تمام قهرمانان این بوم و بر، ضد استعمار، ضد استبداد، عاشق ایران، و غریب و تنها بود. و مثل آنان از پشت خنجر و گلوله از خودی خورد. یادش مانا
باور نمی کردم روزی در واقعیت و نیز در دنیای اینترنت کسانی را ببینم که بگویند: " آخ جون! جنگ"؛ ولی دیدم. این کلیپ تقدیم به ساموراییهای پلاستیکی قد کشیده و رشدنایافته که تصوراتشان از جنگ، کیو کیو است! و نیز تقدیم به آنان که خرد میورزند.
صحنههایی از اشغال برلین توسط نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم
شاید شما هم به تکرار، با جملههایی مواجه شده باشید که با «ملتی که کتاب نخواند...» آغاز میشوند و در ادامه هر نوع عقبماندگی، فرومایگی و توسعهنیافتگی به نخواندن کتاب ربط داده میشود. در این نوع جملهها در یک طرف یک ایکس بزرگ به نام کتاب قرار دارد که در واقع معجزه می کند و در طرف دیگر هم چند ایگرگ، که در ظاهر همهٔ آنها از عواقب کتاب نخواندن و به بیان بهتر قهر یک ملت با کتاب است. آیا واقعاً اینگونه است؟ آیا بهراستی اگر ملتی کتاب بخواند تمام مشکلات ریز و درشتش حل خواهد شد؟ آیا مسیر سادهای بین خواندن کتاب و حل مشکلات رفتاری در زندگی روزمره و مشکلات ساختاری بزرگ تر در جامعه وجود دارد؟ اگر من در اینجا بگویم کسانی که کتاب میخوانند در مقایسه با کسانی که کمتر کتاب می خوانند و یا اصلا کتاب نمیخوانند مشکلات رفتاری کمتری دارند شما موافق خواهید بود؟ اساساً آیا بیشعوری آدمها با کتابنخوانیشان ارتباط معناداری دارد؟ بدون شک پاسخ قطعی به این سوالات نیازمند تحقیقات علمی است و جواب آمادهای برای آنها وجود ندارد ولی حداقل طبق تجارب روزمره نمیتوانم در پاسخ به این پرسش ها بگویم بله قطعاً!
بیایید پرسش را در سطحی کلانتر طرح کنیم. آیا به نظر شما برای مثال توسعه در کشوری مانند ژاپن با کتابخوانی آغاز شد؟ یعنی ژاپنیها ابتدا میلیون ها جلد کتاب تولید کردند و بعد مردم ژاپن خواندن کتابها را آغاز کردند و پس از مدتی توسعه یافته شدند؟ به نظر این پرسش مهم است. توسعهیافتگی وضعیتی نیست که صرفاً با رشد آگاهی عمومی تحقق یابد. توسعهیافتگی مرهون همکاری بخشهای مختلف جامعه و به عبارتی همکاریهای بینِبخشی و گسترش روابط بینالمللی، تولید یا وارد کردن دانش و البته گسترش آگاهیهای عمومی است. به علاوه باید توجه داشت که مورد اخیر، یعنی رشد آگاهیهای عمومی نیز صرفاً با خواندن کتاب رخ نمیدهد. در واقع ابزارهای ارتباطی مختلفی میتوانند به رشد آگاهیهای عمومی و گسترش افق دید مردم کمک کنند که تنها یکی از آنها کتاب است. همین پرسش را دربارهٔ کشور آلمان نیز میتوان طرح کرد. آیا پیشرفت کشور آلمان پس از جنگ جهانی دوم مرهون مطالعهٔ کتاب توسط آلمانیها بود؟ کتاب خواندند و توسعه یافته شدند؟ بیایید پرسشمان را کمی به زمانهای عقبتر سوق دهیم. آیا یکی از دلایل رشد فاشیسم در قبل از جنگ جهانی دوم در آلمان و به قدرت رسیدن هیتلر و تحمیل آن همه ویرانی به جامعهٔ بین المللی به آن دلیل بود که مردم آلمان کتاب نمیخواندند؟ و آیا در صورتی که آلمانیها کتاب میخواندند فاشیسم در آلمان رشد نمیکرد؟ بدون تردید نمیتوان گفت که مردم آلمان در دوران هیتلر کتاب خوان نبودند و اگر کتاب می خواندند هیتلر به قدرت نمیرسید. مهم آن است که در آن دوران آلمانیها چه کتابی میخواندند.
پرسش اخیر بیانگر نکتهای دیگر است. علاوه بر خواندن یا نخواندن کتاب، ظاهراً پرسش مهم دیگر، چه کتابهایی خواندن است. گاهی اوقات علاوه بر قفسهٔ کتابهای مورد علاقهتان، در سایر قفسههای کتابفروشی های شهر هم گشتی بزنید. کتابهایی در مقابل چشمانتان قرار میگیرند که حتی عنوان شان شما را صدها سال به عقب پرتاب میکند و وقتی آنها را در دست میگیرید با تعجب متوجه میشوید که دهها بار در تیراژهای بالا چاپ شدهاند و خواننده هم دارند. این گروه از مردم هم کتاب میخوانند ولی چه کتابی؟ این نکته را به این دلیل میگویم که نشان دهم موضوع کتابخوانی پیچیدگیهای خاص خود را دارد و کتاب همچون قرص معجزهگری نیست که پس از خوردن آن تبدیل به انسانهایی متمدن شویم. نتیجهٔ کتاب خواندن هم میتواند جهالت باشد.
امیدوارم این پرسشهای مرا به منزلۀ مخالفت با کتاب خواندن یا کمشماری اهمیت کتابخوانی تلقی نکنید. هنوز هم تنها زمانی هیجان زده میشوم که سطری درخشان در کتابی مییابم. هنوز هم «یافتم یافتمهایم» تنها با خواندن کتاب و مواجهه با سطری اثرگذار رخ می دهد. ولی واقعیت آن است که من معتقد نیستم ملتی که کتاب بخواند همهٔ مشکلاتش حل خواهد شد. خلاصه کردن توسعهیافتگی در کتاب را کمی سادهانگارانه میدانم. از کتاب نباید بیشتر از توانش انتظار داشت. جامعه پیچیدگیهای خاص خود را دارد. آگاه شدن افراد تنها به ترمیم بخشی از امور کمک میکند و نه همهٔ آنها. شاید خواندن یک کتاب خوب گاهی اوقات حالمان را خوب کند ولی خوب شدن حال جامعه به هزار اما و اگر بستگی دارد.
نکتهٔ پایانی: کتاب خواندن برای لایههایی از جامعه (نظیر استادان، پزشکان، سیاستمداران و غیره) نه تفنن، بلکه ضرورت است. پرسش آن است که این لایهها چقدر کتاب می خوانند و چه کتابهایی میخوانند؟
فقط میخواهم بدانم چگونه است که انبوهی از انسانها، روستاها، شهرها و ملتها، زیر بار فشار و ظلم جبّاری، عذاب میکشند که جز قدرتی که خود مردم به او دادهاند، قدرت دیگری ندارد! جبّاری که قادر است فقط تا آن حد به آنان آسیب برساند که تاب تحملش را دارند، ظالمی که به دلیل تحمل مردم و بیرغبتی آنان به مخالفت، از این امکان برخوردار میگردد که هر آسیبی به ایشان برساند و هر ستمی که دلش بخواهد بر آنان روا دارد. بدون شک این وضعیت حیرتآور است! با این حال آنقدر عمومیت دارد که انسان باید وقتی به میلیونها نفری که در بدبختی و فلاکت و زیر یوغ اسارت یک فرد زندگی میکنند مینگرد، بیشتر متاثر شود تا متحیر…و این انقیاد همهگیر، ظاهرا به جای آنکه حاصل ترس باشد، ناشی از توافق است. آیا میتوانیم اطاعت از چنین حاکمی را ترس بنامیم؟ اگر صد یا هزار نفر جاهطلبی و بوالهوسیهای یک ظالم را تحمل میکنند، آیا بهتر نیست به جای آنکه بگوییم فرمانبرداران، ترسو و بی جُربزهاند؛ بگوییم که انگیزه یا تمایلی به قیام علیه او ندارند و این، خود، دال بر ترس نیست؛ بلکه نشانه بیتفاوتی است؟
وقتی هزاران و میلیونها نفر و هزاران شهر قادر نیستند در برابر سلطه یک نفر از خود دفاع کنند، نمیتوان ترس را عامل دخیل دانست، زیرا ترس نمیتواند تا این اندازه عمیق و همهگیر باشد. پس این چه ضعفی است که نه میتوان آن را ترس نامید و نه حتی واژهای مناسب برای آن یافت؟ حتی حیوانات نیز غریزهای فطری برای آزاد بودن از خود بروز میدهند. پس چه عاملی انسان را، این تنها مخلوقی که واقعا برای آزاد زیستن زاده میشود، تا این اندازه از فطرت خود دور کرده است. چگونه انسان حافظه نخستین خود را از دست داده و میل بازگشت به شرایط اولیه را فراموش کرده است؟
برای غلبه بر جبّار، نیازی به جنگ نیست، چرا که اگر همه مردم از توافق خود منصرف شوند، جبّار خود به خود ساقط میگردد. لازم نیست فرمانروای مستبد را به زور عقب برانیم، کافی است او را از تکیهگاههای مالی، محروم و اهرمهای قدرت را از او سلب کنیم. هر قدر تودهها بیشتر تسلیم و مطیع شوند، ستمگران مستبد قدرت بیشتری کسب میکنند. اما اگر مردم دست کم از اطاعت رویگردان شوند جبّاران به هیچ، مبدّل میگردند.
رنگه تنت رنگ مسی نه رنگ پوست هر کسی بوی تنت بوی گله بوی گلای اطلسی آخ ای که بهترین کسی تو از کدوم راه میرسی؟ وقتی میای که دیر شده نمونده در من نفسی...
خوشخیالی ناز شستت داد نقطه ضعفت کار دستت داد مست بودی و نفهمیدی حد عشق جزای مستت داد ای خر ساده سادگی کردی سادگی به چوببستت داد رخصتی خواستی نفس بکشی دست تقدیر شکستت داد فکر کردی راه تازهای دیدی؟ دور تکرار به بنبستت داد این خر از کرهگی فاقد دم بود تجربه باز هم ..ر دستت داد ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۹:۴۲ ع.ب. #قلندر @Bookzic