#داستانکمنشی شرکت گفت سریعا به دفتر مدیرعامل بروم.
هفت طبقه را بالا رفتم،
در زدم و داخل شدم.
مدیرعامل گفت:
«دانشگاه چی خوندی؟» عرض کردم: «کارشناسی مهندسی مکانیک خوندم قربان، ارشد و هم انتقال حرارت تموم کردم.»
صدایی شبیه اوهوم از خودش درآورد، بعد اشاره کرد به کامپیوترش و گفت:
«ماوسام از صبح کار نمیکنه، میتونی درستش کنی؟»
اجازه خواستم بروم نگاهی بیندازم که با تحکم گفت:
«میخوای بیای پشت میز من؟ از همونجا بگو! تو دانشگاه چی بهتون یاد دادن؟»
با ترس گفتم: «قربان شاید سیمش در اومده باشه.»
بعد خم شدم، زانوهایم را گذاشتم روی زمین و از فاصله بین میز و زمین نگاه کردم و دیدم سیم ماوس درست وصل شده.
گفتم: «سیم درسته، شاید درایورش نصب نیست! شایدم خازن لیزرش نیم سوز شده باشه شایدم سیستم ویندوزتون باید آپدیت بشه شایدم...»
همینطور که ادامه میدادم گفت:
«اگه بلد بودی تا حالا درست شده بود. یک دقیقه میتونی بیای پشت میز ببینی سریع بری.»
پریدم پشت میز و در عرض یک ثانیه دوباره برگشتم!
مدیر گفت: «فهمیدی چشه؟»
گفتم: «بله قربان، کامپیوترتون را هنوز روشن نکردین.»
گفت: «میتونی بری.»
سریعا برگشتم پایین، سر پست نگهبانیام.
#ناشناس@Bookzic