همیشه فکر میکردم پیر شدن نمیتواند من را غافلگیر کند. از 13 سالگی-یعنی دقیقا نصف سنی که الان دارم- برایش کمین کرده بودم تا ناگهان روزی با شنیدن عددی که به خودم و زندگی پشت سرم نسبت میدهم غافلگیر نشوم.
گاهی وقتها انگار میزدم روی شانه خودم و با لبخند یادآوری میکردم:
22 سالهی عزیزم! 24 سالهی عزیزم! به 25 سالگی نزدیک میشویم! (و انکار نمیکنم که این ضربههای ملایم روی شانه، از دهه 20 فراوانتر، و البته تکان دهندهتر شد)
این طوری شاید میتوانستم به اندازه کافی از جوانیام لذت ببرم.
اما حقیقت این است که حتی اگر 24 ساعته با چشمهای باز و با "حضور در لحظه" مورد نظر بوداییها هم زندگیام را نظاره میکردم، باز هم احساس در سراشیبی افتادن مثل نسیم دزدکی بهاری که با خودش سرماخوردگی میآورد، در 26سالگی به جانم میافتاد.
به همین دلیل است که قاطعانه میگویم:
هیچ چارهای برایش نیست.
هیچ چارهای برای چنگ زدن به این سنین طلایی وجود ندارد، مگر چنان از روزهایش استفاده کنیم که فوت کردن شمع تولد 27 سالگی، همان نفس راحتی باشد که از سر رضایت از تلاشها و دستاوردهای 26 سالگی میکشیم.
یا در 35 سالگی حسرت تمام فرصتهایی را بخوریم که فقط با شجاعت 26 سالگی میتوانستیم به دست شان بیاوریم.
همان طور که آلفرد لرد تنیسون (1892-1809)، شاعر انگلیسی میگوید:
تا بکوشیم،
تا بجوییم،
تا بیابیم
و تا تن نیاساییم.
✍️صدف عباسی
#شما_فرستادید#تجربه_همراهان_بیست_تا_سی20TA30.com@i20TA30