▫️قصه های زندگانی چهارده معصوم(ع) #جواد_نعیمی ▫️پیراهن دوستی(۸قصه از زندگانی حضرت زهرا(س) #مسلم_ناصری ▫️قصههای مادران معصومین(ع) #جواد_نعیمی ▫️عروس مهربان(قصه های شیرین از زندگی معصومین(ع)) #مسلم_ناصری
📚 برای تهیه این کتابها چندین راه دارید: مراجعه حضوری به یکی از فروشگاههای کتاب "به نشر" در سراسر کشور ثبت سفارش خرید در فروشگاه اینترنتی www.behnashr.com ثبت سفارش از طریق ارسال پیام و درخواست کتاب(دایرکت) خرید و دریافت نسخه الکترونیکی از نرم افزار اندروید کتابخوان به نشر و یا سایت طاقچه taaghche.com
▫️قصه های زندگانی چهارده معصوم(ع) #جواد_نعیمی ▫️پیراهن دوستی(۸قصه از زندگانی حضرت زهرا(س) #مسلم_ناصری ▫️قصههای مادران معصومین(ع) #جواد_نعیمی ▫️عروس مهربان(قصه های شیرین از زندگی معصومین(ع)) #مسلم_ناصری
📚 برای تهیه این کتابها چندین راه دارید: مراجعه حضوری به یکی از فروشگاههای کتاب "به نشر" در سراسر کشور ثبت سفارش خرید در فروشگاه اینترنتی www.behnashr.com ثبت سفارش از طریق ارسال پیام و درخواست کتاب(دایرکت) خرید و دریافت نسخه الکترونیکی از نرم افزار اندروید کتابخوان به نشر و یا سایت طاقچه taaghche.com
🙇🏻♀️همه چیز از همین یک نگاه شروع شد؛ یک نگاه حریصانه. معلم که آمد به کلاس، نگاه غزال افتاد به دست طهورا. طهورا یک ساعت طلایی به مچش بسته بود. غزال با خودش گفت: «چه میشد اگر این ساعت مال من بود؟ اصلاً این ساعت به دست طهورا اضافی است.» رفت توی خیال و ساعت را در دست خودش دید. داشت ساعت را به همه نشان میداد. با غرور سرش را بالا گرفته بود، احساس خوبی داشت و لذت میبرد از اینکه همه با دهان باز به ساعت طلاییاش نگاه میکردند.
🙇🏻♀️غزال از خیال بیرون آمد در حالی که هنوز نگاهش به ساعت طهورا بود. عقربه ثانیهشمار حرکت میکرد، معلم هم درس میداد و بچهها مطالب معلم را مینوشتند. غزال هم خودکار را روی دفترش حرکت میداد که مثلاً دارد مینویسد؛ اما نگاه از ساعت برنمیداشت: «آخر اگر میشد یک جوری این ساعت را مال خودم بکنم... فهمیدم، میروم به خانم معلم میگویم طهورا ساعتم را دزدیده... نه... نه... فکر خوبی نیست. آها میروم میگویم که طهورا سرم را کلاه گذاشته، یک رواننویس داده و ساعتم را گرفت. اینمنطقیتر است. ولی من که رواننویس ندارم... چه میدانم... میگویم پول کمی داده و ساعتم را با کلک گرفته...»
📖آنها تنها مسافران آن صحرا نبودند. اخرس هم با فاصله کمی جلوجلو میرفت و به این فکر میکرد که مرگ و زندگیاش به مویی بند بوده است. صدای بال زدن پرندهای را از بالای سرش شنید. سرش را بلند کرد و گنجشکی را دید. مدتها بود با کسی حرف نزده بود. پرنده را که دید بیمعطلی با او حرف زد و گفت: «تو اینجا چه میکنی؟ تو هم به دنبال امام هستی؟»
📖گنجشک شنید و با تعجب از خودش پرسید: «او از کجا فهمید؟» بالهایش را تندتر به هم زد و رفت تا شاید خبری از مسیر سفر امام به دست بیاورد. به شتر سلیمان قول داده بود برمیگردد. در دلش به سلیمان قول داده بود با دست پر برگردد...
🌴حضرت محمد(ص) به درخت اشاره کرد: «ای درخت، اگر به خدا و روز قیامت ایمان داری و میدانی که من پیامبر خدا هستم، با ریشه از زمین بیرون بیا و به من برس و با اجازه خدا در مقابلم بایست!»
🌴ناگهان درخت با ریشههای انبوه خود، از جا کنده شد. صدای بیرون آمدنش به گوش مشرکان هم رسید. درخت در مقابل حضرت محمد(ص) ایستاده بود، به درخت خیره شد. بتپرستها اول جا خوردند، اما به روی خود نیاوردند.
💬ای محمد(ص)، به این درخت دستور بده نصفش جلو بیاید و نصف دیگرش سر جای خود بماند! حضرت محمد(ص) خواسته آنها را به درخت گفت. درخت آنگونه شد که آنها میخواستند.
💬حالا دستور بده که این نصف به جای خود برگردد و مثل اولش بشود. حضرت محمد(ص) به درخت دستور داد همانگونه شود. درخت به جای اول خود برگشت. مردان بتپرست به لجاجت افتادند و هر کدام دهان به بدگویی باز کردند: نه، او دروغگوست! محمد جادوگر است! او ما را فریب داده...