آقای آل احمد! آیا میپذیرید که گاهی در تحلیل هایتان به بیراهه رفته باشید؟ به هر حال من ام آدمی هستم جایزالخطا. امضام رو زیر هر چیزی نمی ذارم. اشتباهاتی هم ممکنه پیش بیاید. نه پیغمبریم، نه امام....
برویم، سراغ ادبیات، سوال اول راجع به این «رسالهی پولس رسول... » که در ابتدای کتاب «زن زیادی» آمده...؟ این یک وصیتنامه است. مثلاً فرض بفرمایید وصیتنامه ی بنده که قبل از حج چاپ شده. رسمیه. یک مقدار توصیه است دیگر. تعیین تکلیف که نیست.
نثر شما مقداری عربی داره و این عربی بازی در دیگران هم تاثیر کرده. آیا شما فکر نمی کنید این هم یک نوع «زدگی» یه، سه تا نقطه... یک زدگی؟ «شرق زدگی» یا «آخوندزدگی» بگید، چرا می ترسید؟ والله، فکر می کنم توی این زمینه خالی از هر نوع ملاک، این ملاک مذهب که زبان فارسی را غنی کرد، یک جاپاست. من حرف کسروی را پرت می دونم یا حتی حرف تمام آدم هایی را که می خواهد زبان را پاک کنند از تاثیر لغات بیگانه. در زمانه ای که «کلاج» و «پیستون» را به ضرب دگنگ ماشین، در عرض دو سال تو مغز هر عمله ای فرو می کنند، من چرا لغتی را که با هزار و سیصد سال مذهب و سنت و فرهنگ آمده رد کنم...؟ من کلمه ی «عشق» را چه جوری رها کنم...؟ نمی شه، می دونید، نمی تونم... جای «لاهوت» من چی بذارم...؟ این استفاده کردن از یک گنجه.
ولی فکر خواننده را نمی کنید اصلاً؟
یک خواننده ی جدید که می خواد کار شما را بخواند، غریبگی...
غریبه گیر نمی یاره. می دونید. حکایت نسل بعد از ما حکایت نسلی است که خیلی بی اطلاعه از زمینه ی سنت. زمینه ی سنت من به هر حال اسلامه. قبل از اسلام من نمی بینم یک نوع دنیایی بودن یا یک نوع تمدنی. مسئله ی تخرخُر و تفاخر و اینا نیست. ولی مسئله این است که یک چیزی را من به عنوان زمینه ی کار دارم. حالا جوونا نمی فهمند.
به قولی جونشون در، برن بخونند... نه، دیگه. این وظیفه ی آقا معلمه. باور کنید من الآن به همین دلیل توی کلاس پنج و شش دبیرستان «عم جزء» درس می دم، عم جزء: «اَلهیکُم التَکاثُر * حتی زُرتُم المَقابِر... » چون نمی شناسه. نمی دونه. تا حدودی فرهنگ البته مقصره. خوب البته معلم کمه و فلان و بهمان... و بعد غرب زدگی. تعارف نداریم قربون - غرب زدگی. همینه که ما «غرب زدگی» رو نوشتیم.
سؤال بعد اینه که تا چه حدی انتقاد روی کارهای بعدیتون تاثیر می کنه؟ می تونم بگم که به اندازه ی یک اپسیلون بیشتر نیست. یعنی نبوده. یعنی ما مشت توی تاریکی می زدیم، رییس!
معتقدین به این که نقد و انتقاد باشد؟ شک نیست. من از خدا می خواهم مشت روی سینیی مسی بزنم نه روی نمد - اینجا نمده. اینه که آدمی زاد خفه می شه. خفقان اینه که فریاد می زنی، اما فقط خودت می شنوی.
درباره ی ویژه نامه ی اندیشه و هنر (شهریور 1341) - که به بهانه ی تجلیل از آل احمد فراهم شده - چه نظری دارید؟ گمان کرده بودم؛ آمده اند مس مرا به محک بزنند. غافل از این که آمده اند پای این درخت، تبرزدن بیاموزند. روشن شد که مس ما همان زیرخاک بهتر تا بازیچه کودکان وقتی دیوار ریخت، مرده خورها خبر خواهند شد!
درباره ی شما حکم های بامزه ای هم کرده اند، از جمله این که قصه ی بلندنویس نیست؟ جلَ الخالق! برای ما همین بس که می نویسیم. اسم اش را شما بگذارید. ما کی و کجا دعوی کردیم؟ تنها دعوی ما این قلم زدن و این شاهد بودن. شاهد همه توطئه ها؛ سکوت اش برای نیما قدرت اش برای خانلری، جسدش برای خود من و تازه به اسم تجلیل!
باز حکم کرده اند که جلال «من سرایی» می کند؟ مرا «من سرا» خطاب کرده اند. بسیار خوب، اگر قرار بود این من «تو سرا» باشد، پس شما چه کاره بودید؟ و حیف که عقل شما قد نمی دهد - جوانهای عزیز -... در این ولایت که مشت می زنی به سایه و اصلاً در خواب تا این نمدی که ما می کوبیم، جواب مس بدهد، سالها وقت می خواهد، دست کم تا وقتی که ریش این بچه ها سفید شود.
حرف آخرتان با آدم هایی از جنس اصحابِ ویژه نامه «اندیشه و هنر»؟ این تن هنوز با 37 درجه حرارت و همان 63 کیلوگرم وزن معهود بیست ساله اخیر زنده است و شما با این آرزوی مرگ و سقوط (که در اندیشه و هنر هم تکرار شده بود) که برای من می کنید، مشت خودتان را باز می کنید. سر کلاسهای من برای امثال شما هنوز بسیار جا هست. بشتابید. جرات نمی کنم ادای آن مرد بزرگ را درآورم که گفت: «سَلُونی قَبلَ ان تَفقِدِنی»، اما از همان مرد بزرگ خطاب به شما این مزخرفات را تمام می کنم که «یا اَشباحَ الرِجال وَ لارِجال!»
اما زندگی، در نگاه شما هدف از زندگی چیست؟ بله. هدف از زندگی، سعادت است. رستگاری است. تکامل یافتن است. اصلاً خود زندگی است. همین.
«کانون کتاب دانشگاه سمنان»
@BCOSU✒️📘