ما نیامده بودیم به یکدیگر جواب پس بدهیم. ما آمده بودیم در سکون و سکوت، در کنار یکدیگر راه برویم تا شاید آخرِ این جادهی خاکستری، درختی باشد.
من آمده بودم تا دستت را بگیرم. تو آمده بودی تا امید و آمال من شوی. در برهوت. بدون کلام. تو، در حرف خلاصه نشدی و سخن، خانه نشین بود.
من آمده بودم نور چشمانت را دنبال کنم تا ببینم کجای این جادهی خاکستری را روشن میکند. آمده بودم دوستت بدارم. تو، آمده بودی مرا به شگفت وادار کنی. آمده بودی تا بفهمم چقدر میتوانم کسی را دوست بدارم و سینهام از فراقش به تنگ آید.
تو، آمده بودی تا انتظار، جانم را بستاند. من، آمده بودم که بدانی کسی هم هست که منتظرت باشد.
ما، آمده بودیم تا جادهی خاکستری، احساس تنهایی و رکود نکند.