🔻شعر اسماعیل سروده استاد رضا براهنی:
قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادی خوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
دکمههای نیمه سیاه و نیمه قهوهای پستانهای ورم کردهات بوی بوسیدن میدهند
دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوستِ مرده، جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو از رختخوابت، بلند نشو اسماعیل!
حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده،
ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!
ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربهدر در خانههای اجارهای!
ای پسر واقعیِ «ابراهیم» و «نیما» با هم
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخ شده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
- مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعر خوان جوان سیسال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند-
ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانه تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت،
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
@anjomanpgu