مپرس از من مسکین که حال من چون است
زبان خموش ولیکن دهان پر از خون است
ز مرگ دور چه گویی سخن بگو ای شیخ
که زنده بودن ما در چنین بلا چون است
عقاب فتنه چنان پر کشید و سایه فکند
که حفظ ماست از این سایه آنچه بیرون است
قبول شیخ به ایجاب بندگی بستهست
در این معامله سود آن برد که مغبون است
مباش غرّه به حالی که پیرِ حادثه را
به هر نفس که برآری هوس دگرگون است
در این بلیّه که از جهل رفت بر سر ما
همین نه مردم عاقل که عقل مجنون است
فریب ظاهر قانون مخور به باطن خویش
که نام زور چو قوّت گرفت قانون است
مرا امید گشایش ز بخت وارون نیست
همیشه کاسهٔ من چون حباب وارون است
ز اضطراب سراپا دل است پیکر ما
که آه ما جگرآلود و اشک ما خون است
حضور شیخ غنیمت شمار و نعمت دان
که هیچ نیست جز این نعمتی که افزون است
خزینهای ز قناعت تمام ناشدنیست
مدار باک ز خرجش که گنج قارون است
ز شیخ و دام فریبش تعجب از چه کنی
که زندگانی انسان فریب و افسون است
امیر یار من از جنّ و انس عالم نیست
سیاهچشم من از دودمان افیون است.
تابستان ۵۹
#امیری_فیروزکوهی@Amiri_Firuzkuhi