رمان ــــ یکتا
قسمت ــــ ۷
نویسنده ــــ احرار ماندگار
به عمارت حاجی معظم آمدیم و باید اعتراف کنم که تمام خاطراتی را که با پدرم و مادرم داشتم تازه شد و من را بُرد به سالها قبل ...
ساعتی اینجا با حاجی معظم و رسا نشستم و بعد بر خواستم ، چون همگی مصروف همدیگر شان بودن کسی متوجه نشد از صالون خارج شدم ..
مستقیم رفتم به منزل دوم و اطاق مادرم ..
دروازه اطاق را باز کردم ، اولین قدمم را داخل اطاق گذاشتم ، دیدم همان اطاق را ، اطاقی که از دیوار هایش صدای خنده های مادرم به گوشم می رسید ، اطاقیکه در دیوار مقابلم تابلوی نقاشی صورت قشنگ و ماه گونه مادرم است ....!
نفس عمیقی گرفتم و دروازه اطاق را بستم ، چهار طرفم را دیدم ، اطاق مثل همیشه پاک و زیبا بود . با قدم های آرام رفتم و مقابل تابلوی مادرم ایستادم ..
دست هایم را نشت سرم قفل کرده گفتم
ــــ من برگشتم مادر
لبخند زده گفتم
ــــ می خواستم وقتی آمدم اولین جای که میروم کنار تو پدرم و کاکایم باشد اما
لبخندم عمیق شد و گفتم
ـــــ اما شوق دیدن پسر کاکایم مرا به عمارت کشاند
با دست هایم تابلوی مادرم را ناز کرده گفتم
ـــــ می فهمی چیست مادر او خیلی زیبا شده ، قدش بلند تر شده و اقتدارش خاص تر ولی امان از چشم هایش آه هنوز همان طور سرد و بی رنگ میبیند
جند دقیقه سکوت کردم و ادامه داده گفتم
ــــ نمی فهمد دردم را ، به چشم هایم می بیند اما نگاهم را نمی خواند ، مرا می سوزاند وقتی با اغیار می نشیند
از حرف های خودم بغض کردم صدایم لرزید گفتم
ــــ خیلی خسته شدم مادرم ، فکر می کنم روی دوشم کوهی سنگینی گذاشته اند ، من در این دنیا سَرِ هر چیزی به جنگم و می خواهم نقطه صلح من او باشد ...
دیگر ادامه داده نتوانستم ، چشم هایم را بستم یک قطره اشکم چکید ..
نباید این طور ادامه می یافت باید استوار می ماندم .....!
من تلاش کردم فقد کمی دیگر هم صبر کنم ببینم چی میشود ....
سمت قفسه کوچک کتاب های مادرم رفتم و دیدم از جمله کتاب های ، دیوان حافظ ، کیمیای سعادت ، مثنوی معنوی ، کتاب های فلسفه ای بودن اما من پله پله تا ملاقات خدا رابگزیدم و کتاب را گرفتم ، روی کتاب خاک نشسته بود . معلوم دار است کسی به کتاب هایش دست نزده بعد از رفتن من ...!
خاک های کتاب را فوت کردم و کتاب را باز کرده سرم را لای صفحات فرو کردم ...
بوی کتاب ، عجب بوی خوشی است ...!
مثل نمِ بارن که با خاک ترکیب می شود یا مثل ترکیب سرمای زمستان و گرمی آفتاب ......!
نفس عمیقی گرفتم و کتاب را از صورتم دور کرده شروع به خواندن کردم ...
روی تخت نشستم و نمی دانم چقدر غرق این کتاب بودم اما شاید دو ، سه ساعتی میشد تا که به این سط رسیدم ....
بــاز مـشـــامِ جـانِ مـا ، از رایـحـه لُــطـفِ او مَحـرُوم مـانـد ...
مولانا در غیاب شمس به پسرش سلطان ولد این طور گفت .........
صدای باز شدن دروازه اطاق به گوشم رسید دیدم حاجی معظم بود ..
کتاب را بستم که لبخند زنان سمتم آمد و روی تخت کنارم نشسته گفت
ـــــ می خواهم بپرسم دلیل آمدنت بعد از چند سال چیست یکتا ؟
لبخند محوی زده گفتم
ــــ نمی آمدم ؟؟
با دستش صورتم را ناز کرده به چشم هایم دید گفت
ــــ انتظار آمدنت را می کشیدم این چی حرف است درست است اگر نمی خوهی بگویی نگو دخترم
دستش را ملایم بوسیده گفتم
ــــ نمی توانستم بیش از این غربت را تحمل کنم باید می آمدم
یک آه کشیده گفت
ــــ خیلی زیبا شدی دخترم
سکوت کردم و چیزی نگفتم تا که گفت
ــــ میبینی حمید خان هم به عشق باور کرده دخترم
نگاهم را از صورت حاجی گرفتم و به آنسویِ پنجره اطاق دیده گفتم
ــــ بله میبینم باور کرده خوشحال شدم بابت این موضوع
حاجی معظم دستم را گرفت و گفت
ــــ من هم خوشحال شدم خیلی زیاد حالا بر خیز برویم غذا آماده است دخترم
کتاب را محکم تر در دستم گرفتم و بر خواستم که به کتاب دیده گفت
ــــ چاپِ اول است اصلی خودم برایش خریده بودم
لبخند زده به کتاب دیدم و گفتم
ــــ اجازه است ببرمش ؟
حاجی آرام خندید و گفت
ــــ صاحب هستی جان بابه البته راستی یک چیز دیگر هم مال تو است برایت می دهم
لبخندم را محو کرده گفتم
ــــ درست است حاجی
او چیزی نگفت و هر دو همقدم به صالون رفتیم ، همگی دور میز غذا خوری جمع شده بودن و منتظر ما بودن ...!
کتاب را روی میز شیشه ای گذاشتم رفتم در جایم نشستم ، جمال مقابل من نشسته بود و خیلی عصبی به نظر می رسید ..
نمی دانستم دلیل چیست اما هر چی باشد خیلی رویش فشار آورده به حدی که رگ گردنش ورم کرده و تند تند نفس می کشد ...
اشتهایم سوخت با دیدن این حال و روز او ..
مگر چی شده بود ؟؟