رمان ـــ یکتا
قسمت ـــ ۳
نویسنده ــــ احرار ماندگار
راوی ..
نگاهش را به سختی جان سپردن به فرشته مرگ از جمال گرفت و سمت حاجی صاحب رفت ..
با وقار خاص و غرور همیشگی خود دست حاجی صاحب را بوسیده با صدای نازک اما جدی خود گفت
ــــ سلام علیکم حاجی
حاجی حمید که دیدار عزیز ترین نوه اش در چشم هایش اشک را جمع کرده بود بوسه ای به سر یکتا زد و با لبخند گفت
ــــ علیک سلام دخترم خوش آمدی
یکتا لبخند محوی زد و به خاطر این که کسی نداند حالش مساعد نیست نفس های عمیق گرفته سکوت کرد ..
با صدای کاکا هایش سمت آنها رفت و شروع کرد به احوال پرسی ، دختر های عمارت خیره شده بودن به زیبایی یکتا که همتا نداشت ، پسران عمارت با خود می گفتند از اعضای ما نیست بشر نیست ..
قدیر با خود می گفت : چه خلقت با شکوه ای خدایا ..
قمر حیران شده بود که چقدر با نزاکت و ادای خاص صحبت می کند ..
سما از خوشحالی زیاد هق هق گریه می کرد و جمال ...
حیران بود که این دختر چقدر تعغیر کرده ، بعد از آن موضوع بیهوده که رفت تا حالا دیدن اش را ، شنیدن صدایش را به من حرام کرده بود و من هم از روی غرور نمی توانستم اقدام کنم تا با او حرف بزنم اما حالا چگونه با او صحبت کنم ..؟؟
با کدام چشم به چشم هایش ببینم ؟
یکتا داشت کم کم با همه احوال پرسی می کرد و جز جمال و سما کسی باقی نمانده بود ..
قلب جمال به شدت می تپید و حس می کرد تب دارد و در تب داغ می سوزد ، عرق سردی روی کمرش نشسته بود و حس می کرد خفه می شود ..
بلاخره سر بلند کرد و به چشم های یکتا دید و گفت ....
ببینیم یکتا چی حس و حال دارد ..؟(:
یکتا ...
باورم نمی شود حالا مقابل او قرار دارم ، یعنی بعد از چند سال دیدارش می کنم ...!؟
شنیدن صدای بم جدی و مردانه اش خبر از واقیعت صحنه می داد که خطاب به من گفت
ــــ خوش آمدی یکتا
یک نفس عمیق گرفتم و کوشش کردم درست صحبت کنم سر بلند کرده به صورتش قشنگش دیده گفتم
ــــ خوش حال بمانی حالت خوب است
به چشم هایم زل زد و لبخند دلنوازی به رویم پاشیده گفت
ــــ خوب هستم تشکر خوشحال شدم می بینمت
سر تکان داده چیزی نگفتم و سمت سما رفتم ..!
خواهرکم از شدت گریه می لرزید ، مقابلش ایستادم سرم را پایین کرده به او دیده گفتم
ــــ حالا سوگواری آمدن ام را گرفتی هه ؟؟
بغضش ترکید و در حالیکه به شدت گریه داشت گفت
ــــ خواهر
دست هایم را دورش حلقه کرده گفتم
ــــ جان خواهر آرام باش
سرش را روی صدرم قرار داوم و موهایش را بوسیدم ....!
چقدر دلم گرفت که چشم بستم ، می خواستم با سما بال کشیده از این خراب کده ای به اسم وطن و این حس عذاب دهنده ای با اسم عشق فرار کرده به نا کجا آباد بروم اما کو بال پرواز و کو جای امن ...؟؟
چشم هایم را بستم و سما را محکم به آغوش کشیده کنار گوشش آهسته طوری که تنها خودش بشنود گفتم
ــــ به اندازی کافی ناراحت شدم سما تو هم ناراحتم نکن آرام باش
نمی دانم چی شد که سما خیلی زود آرام شد و سرش را از من دور کرده صورتم را ملایم بوسیده دلخور گفت
ــــ چرا نگفتی میایی
لبخند محوی زده گفتم
ــــ اگر می گفتم تو گریه نمی کردی
آرام خندید و هر دو روی موبل نشستیم که حاجی صاحب گفت
ــــ حظورت امشب همچو ماه آسمان به ما نور تاباند دخترم خوش حال شدم آمدی این عمارت بی حظور تو رنگ نداشت جان بابه
چیزی نگفتم و یک نگاه گذرا به قمر و جمال کردم ..
هنوز کنار هم نشسته بودن و این یعنی مرگ من ....!
نگاهم را از آنها گرفتم و دیدم قدیر پسر اعظم خان خیره مرا می بیند ، تا دید متوجه نگاه هایش شدم دست پاچه شد و یک لبخند زد ...
نگاهم را ازش گرفتم که خانم کاکایم مادر جمال با لخند گفت
ــــ غذا میل کردی دخترم ؟؟
اشتها نداشتم گفتم
ــــ بله میل کردیم خانم کاکایم
گفت
ــــ خیلی خوشحال شدم آمدی یکتا جای مادرت را تازه کردی دخترم
بازم چیزی نگفتم و به ساعت نصب شده در دیوار مقتبلم دیدم که ساعت ۱۲ شب است ...
باید ترک مجلس می کردم و می رفتم در گوشه امن تنهایی ..
تحمل دیدن جمال و قمر را کنار هم نداشتم ، بر خواستم و رو به همه گفتم
ــــ من برم کمی خسته هستم شب تان خوش
همگی جوابم را دادن و سما بر خواست که خاله گلنار هم ایستاد گفت
ــــ من برم اطاق ات را آماده کنم دخترم
سما دستم را محکم گرفته گفت
ــــ امشب با من می باشد
گفتم
ــــ امشب با سما می باشم خاله جان
خاله گلنار یک لبخند زد و ما با سما از صالون خارج شدیم ...
راه منزل دوم را در پیش گرفتیم و اطاق اول دست راست رفتیم ..
وقتی داخل اطاق شدیم سما گفت
ـــ یکتا این لباس سیاه چی است دیگه خواهرم ؟ گویا به ختم فاتحه آمده باشی