.
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،باران تندی میبارید، آن روز صبح یک چتر هفترنگ خریده بودم. وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم، اما ...زنگ خورد.
هرعقل سالمی تشخيص میداد که کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد... این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم، چهقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانهی منطق، حماقت نامیدمشان ...! حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد ...آدﻡﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
برﺍﯼ ﺁنها ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪﯼ ﺣﯿﺎﺕ،
بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲﻫﺎیشان ﺍﺳﺖ! کسی ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﺪ: آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ! ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ....؟
تک تک لحظهها را زندگی کنید. آنطور که اگر فردایی نبود راضی باشید.
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی@Aayenayidil .